مسئول باجه که ظاهر موجه و شیکی داشت، کارت بیمهٔ هنرمندانم را گرفت و گفت: «حالا هنرت چیه؟» گفتم: «داستان مینویسم.» گفت: «مگه نوشتن هم هنر میخواد؟ فکر کردم بازیگری، خوانندهای، چیزی هستی!» و پوزخند زد. من فقط لبخند زدم. به این برخورد و به این سوالها عادت داشتم.یاد حسین افتادم. پسر فروشندهای که زیر ابرویش را برداشته بود، موهایش را چسب مو میزد و پیراهن تنگ و شلوار پاره میپوشید. هشت نه سال پیش ازش یک کوله خریده بودم. وقتی فهمید برای بچهها مینویسم، چشمهایش برق زد. ذوق کرد، اسمم را در دفتر فروشگاهشان نوشت و بعد یک کیف رودوشی که با کوله سِت بود، بهم هدیه داد. تا چند سال بعد که شغلش را عوض کرد، هرچند وقت یک بار پیام میداد و میگفت: «سلام خانم نویسنده. کیفهاتون خوبن؟ اگه مشکلی هست، در خدمتم.» همین، نه چرت و پرت میگفت، نه حرف اضافه میزد. به قول خودش فقط میخواست حال یکی از اهالی هنر و کیفهایش را بپرسد.حالا هروقت یکی مثل مسئول باجهٔ بیمه با من رفتار میکند (که اتفاقاً تعدادشان هم کم نیست) بلافاصله یاد حسین میافتم و توی دلم میگویم: «حسین، هر کجا هستی درود به شرفت که هیچکس مثل تو قدر هنرمندان این مملکت را نمیداند.»راستی حال کیفهایم هم هنوز خوب است... # نیکولای_آبی بخوانید, ...ادامه مطلب
روانشناس پرسید: «وقتی حالت خرابه، به کارهای خطرناک هم فکر میکنی؟ مثل مصرف مواد، رانندگی پر خطر، روابط متعدد...»رفتم توی فکر. یادم آمد من همیشه از کتابهایی که به بچهها میگویند چطور بچه بدی نباشیم و ظرفها را نشکنیم و فحش ندهیم، بدم میآمده. چون اگر بچهای این کارها را بلد نباشد هم با خواندن کتاب یاد میگیرد. درست مثل سوال آقای روانشناس. برای همین در پاسخش کمی سکوت کردم و بعد جواب دادم: «آره فکر میکنم. البته از این به بعد...» # نیکولای_آبی بخوانید, ...ادامه مطلب
قدیمها که در یک ماهنامه مینوشتم، یکی از عجیبترین آدمها به نظرم کسانی بودند که برای مشاور روانشناس یا مشاور حقوقی مجله نامه میفرستادند و میگفتند با همسرشان اختلاف دارند و چه کار باید بکنند؟ بعد ی, ...ادامه مطلب
قطار که میبینم، دلم میگیرد. دلم که میگیرد بغض میکنم. بغض که میکنم، گلویم درد میگیرد. گلویم که درد میگیرد، اشکم راه میافتد. اشکم که راه میافتد، بغلم میکند. بغلم که میکند، دلتنگ آدمهای دور م, ...ادامه مطلب
اگر میتوانید یک ظرف شیرینی یا میوه را با درِ باز توی آشپزخانهتان نگه دارید، باید خدا را شکر کنید. اگر بعد از تست کردن غذا، قاشق را همانجا کنار گاز میگذارید، باید خدا را شکر کنید. اگر قند و شکر و خ, ...ادامه مطلب
در خانهمان گلدانهای زیادی داریم که همه را به جز یکی برایمان هدیه آوردهاند. از آنجایی که در زمینهی پرورش گل و گیاه تازهکاریم و اسم و فامیل خیلی از گلها را نمیشناسیم، هر کدام را به اسم هدیه آورن, ...ادامه مطلب
به نظر من آدمها چه دکتر باشند چه مهندس، چه وزیر باشند چه وکیل، چه معلم باشند چه مدیر، چه شاعر باشند چه نویسنده؛ هر چیزی که باشند، تا وقتی بعد از دستشویی رفتن دمپاییها را خیس میکنند، هیچی نیستند! هیچی!!!, ...ادامه مطلب
چهارده ساله بودم. رفته بودیم سفر. کلید اتاقمان را که دادند، سریع چمدانهایمان را برداشتیم و با آسانسور بالا رفتیم. در اتاق را باز کردیم. اولین چیزی که به چشممان خورد بالکن بزرگی با یک شیشهی بلند قدی , ...ادامه مطلب
اولین روزی که به باشگاه جدید رفتم، با خودم گفتم چه جای مزخرفی! یک باشگاه کوچک با کلی آدم که جوانترینشان حداقل بیست سال از من بزرگتر بود. آن روز، تمام مدت کلاس داشتم توی دلم غر میزدم که چه حماقتی کر, ...ادامه مطلب
دیدهاید بعضی صحنهها هیچوقت از ذهن آدم پاک نمیشوند؟ آن روز رفته بودیم بازار و همانطور که داشتیم از هر دری حرف میزدیم و میخندیدیم که یکهو دختر سی و چند سالهای با پدر و مادرش از جلومان رد شد. اما , ...ادامه مطلب
آدم توی همهچیز باید شانس داشته باشد؛ حتی توی مردن. مثلاً میت, ...ادامه مطلب
آدمها دو دستهاند. اول آنهایی که منحصربهفردند اما شما دوستشان ندارید. دوم آنهایی که دوستشان دارید اما شما را یاد یک نفر دیگر میاندازند، تکراریاند، کپیاند، کلیشهاند، مزخرفاند، لعنتیاند، لعنتی!# نیکولای_آبی Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب
برایم یک عکس فرستاد و گفت: «این رو توی آرشیو مجلاتم پیدا کردم. مال هشت نه سال پیشه.» عکس را باز کردم. اسم من بود و جوابی که مجله در پاسخ به نامهام داده بود: «ما خیلی خوشحال میشویم که شعرها و داستانهایتان را برایمان بفرستید تا در نشریه منتشر کنیم.» جمله را دوباره خواندم. سهباره، چهار باره... چطور ممکن بود؟ چطور این جواب را ندیده بودم؟ هیچوقت آن روزها را , ...ادامه مطلب
دبستانی بودم. یکی از روزنامههای کثیرالانتشار نشریهای برای نوجوانها زده بود. «میم» همکلاسیام بود و میز جلوی, ...ادامه مطلب
توی لاک خودم بودم و آرام از خیابان پایین میآمدم و کارهایی را که باید انجام میدادم، توی سرم مرور میکردم. یکهو پسرکی که لباس تبلیغاتی دایناسور پوشیده بود از در رستوران بیرون آمد و جلوی من سبز شد. سرم را که بالا گرفتم یک تیراناسور با دهان باز و دندانهای پارچهای داشت توی صورتم نگاه میکرد. ناخودآگاه داد زدم «دایناسوووووور!» و دستم را گذاشتم روی قلبم. جدی جدی داشتم پس م,تیراناسور,بلوار,فردوس ...ادامه مطلب