دیدهاید بعضی صحنهها هیچوقت از ذهن آدم پاک نمیشوند؟ آن روز رفته بودیم بازار و همانطور که داشتیم از هر دری حرف میزدیم و میخندیدیم که یکهو دختر سی و چند سالهای با پدر و مادرش از جلومان رد شد. اما رد نشد! میدانید یعنی چی؟ روی ویلچر نشسته بود و نردههای پیادهرو برای او زیادی تنگ بود! پدر پیرش بغلش کرد و مادرش ویلچر را تا کرد تا بتوانند از آن نردههای لعنتی رد شوند. آن روز چند دقیقهای گریهام گرفت و بعد رفتیم دنبال کارهای خودمان. اما تصویر آن روز از ذهنم بیرون نرفت که نرفت! حالا هروقت میخواهم سوار اتوبوس بشوم با خودم میگویم او چطور سوار اتوبوس میشود؟ هروقت میخواهم بخوابم از خودم میپرسم یعنی هر شب بابای پیرش او را روی تخت میگذارد؟ اگر برای رسیدن به جایی عجله داشته باشد اما فقط برای رفتن داخل پیادهرو مجبور شود تا سر کوچه برود و یک تکه زمین بدون جوب پیدا کند، چی؟ اصلاً اگر خانهشان پله داشته باشد، اگر... اگر... اگر...
نیکولا...برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 184