حامی هنرمندان با زیرابروی برداشته

ساخت وبلاگ

مسئول باجه که ظاهر موجه و شیکی داشت، کارت بیمهٔ هنرمندانم را گرفت و گفت: «حالا هنرت چیه؟» گفتم: «داستان می‌نویسم.» گفت: «مگه نوشتن هم هنر می‌خواد؟ فکر کردم بازیگری، خواننده‌ای، چیزی هستی!» و پوزخند زد. من فقط لبخند زدم. به این برخورد و به این سوال‌ها عادت داشتم.

یاد حسین افتادم. پسر فروشنده‌ای که زیر ابرویش را برداشته بود، موهایش را چسب مو می‌زد و پیراهن تنگ و شلوار پاره می‌پوشید. هشت نه سال پیش ازش یک کوله خریده بودم. وقتی فهمید برای بچه‌ها می‌نویسم، چشم‌هایش برق زد. ذوق کرد، اسمم را در دفتر فروشگاهشان نوشت و بعد یک کیف رودوشی که با کوله سِت بود، بهم هدیه داد. تا چند سال بعد که شغلش را عوض کرد، هرچند وقت یک بار پیام می‌داد و می‌گفت: «سلام خانم نویسنده‌. کیف‌هاتون خوبن؟ اگه مشکلی هست، در خدمتم.» همین، نه چرت و پرت می‌گفت، نه حرف اضافه می‌زد. به قول خودش فقط می‌خواست حال یکی از اهالی هنر و کیف‌هایش را بپرسد.

حالا هروقت یکی مثل مسئول باجهٔ بیمه با من رفتار می‌کند (که اتفاقاً تعدادشان هم کم نیست) بلافاصله یاد حسین می‌افتم و توی دلم می‌گویم: «حسین، هر کجا هستی درود به شرفت که هیچ‌کس مثل تو قدر هنرمندان این مملکت را نمی‌داند.»
راستی حال کیف‌هایم هم هنوز خوب است...

# نیکولای_آبی 

نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 9 تاريخ : چهارشنبه 30 خرداد 1403 ساعت: 14:09