چهارده ساله بودم. رفته بودیم سفر. کلید اتاقمان را که دادند، سریع چمدانهایمان را برداشتیم و با آسانسور بالا رفتیم. در اتاق را باز کردیم. اولین چیزی که به چشممان خورد بالکن بزرگی با یک شیشهی بلند قدی بود. دویدم و از لبهی بالکن پایین را نگاه کردم. آنها هم آمدند. یکیشان گفت: «بیا عقب. بلنده. میافتی.» آن یکی گفت: «از همچین ارتفاعی بیفتی، تازه اگه شانس بیاری همهجات میشکنه.» آرام و زیر لب گفتم: «اگه خوششانس باشم، میمیرم.» شنیدند و دعوایم کردند. آن روز گذشت و من خودم را پایین نینداختم. سیزده سال دیگر هم گذشت. باز هم خودم را پایین نینداختم، اما هنوز هم فکر میکنم مردن شانس میخواهد...
نیکولا...برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 169