دبستانی بودم. یکی از روزنامههای کثیرالانتشار نشریهای برای نوجوانها زده بود. «میم» همکلاسیام بود و میز جلویی مینشست. یک روز در حالیکه آن نشریه را دستش گرفته بود وارد کلاس شد و گفت: «بابای من توی روزنامه فلان کار میکنه. از این به بعد نوشتههام رو میدم اینجا برام چاپ کنه.» آنقدر به او حسودیام شده بود که همان روز به محض رسیدن به خانه گیر دادم باید نوشتههایم را ببرید و به روزنامه تحویل بدهید برای چاپ. اما نشریه برای نوجوانها بود و من هنوز نوجوان نشده بودم. «میم» هم هنوز نوجوان نشده بود. صبر کردم. دوازده ساله شدم. اولین انشای کلاس اول راهنماییام را برای نشریه فرستادم و چاپ شد. بعد هی شعر گفتم و هی داستان نوشتم و هی خبرنگار افتخاری شدم و هی اسمم هر هفته در آن نشریه تکرار شد. دیگر با «میم» همکلاس نبودم که بخواهم بهش پز بدهم. حالا آنقدر بزرگ شدهام که در همان نشریه کار میکنم. در تمام این سالها نه اسمش را در روزنامه دیدم نه خودش را.
حالا هفده سال از تأسیس نشریهمان میگذرد! امروز از همکارمان پرسیدم: «هنوز هم آقای فلانی توی روزنامه کار میکنه؟» جوابش مثبت بود. خوشحال شدم. خواستم بروم سراغ «میم» را از پدرش بگیرم و شوخی شوخی بهش پز بدهم و بگویم: «ببین حسودی به تو راه زندگی منو چطوری عوض کرد» اما... چیزی که شنیدم سر جایم میخکوبم کرد: «دخترش ده دوازده سال پیش تصادف کرد و از دنیا رفت.» جمله از ظهر تا حالا توی سرم میچرخد: «دخترش ده دوازده سال پیش تصادف کرد و از دنیا رفت.»، یعنی در تمام این ده دوازده سال به خاطرهی مشترکم با کسی میخندیدم که دیگر وجود خارجی نداشت، «دخترش ده دوازده سال پیش تصادف کرد و از دنیا رفت.»، عکس دستهجمعی آن سال دبستان را گرفتهام جلوی رویم، «دخترش ده دوازده سال پیش تصادف کرد و از دنیا رفت.» توی عکس دنبال «میم» میگردم، «دخترش ده دوازده سال پیش تصادف کرد و از دنیا رفت.»، آن روز غایب بود و توی عکس نیست، «دخترش ده دوازده سال پیش تصادف کرد و از دنیا رفت.» ما 24 نفر هستیم اما او نیست. «دخترش ده دوازده سال پیش تصادف کرد و از دنیا رفت.» نیست. «دخترش ده دوازده سال پیش تصادف کرد و از دنیا رفت.»...
برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 178