توی لاک خودم بودم و آرام از خیابان پایین میآمدم و کارهایی را که باید انجام میدادم، توی سرم مرور میکردم. یکهو پسرکی که لباس تبلیغاتی دایناسور پوشیده بود از در رستوران بیرون آمد و جلوی من سبز شد. سرم را که بالا گرفتم یک تیراناسور با دهان باز و دندانهای پارچهای داشت توی صورتم نگاه میکرد. ناخودآگاه داد زدم «دایناسوووووور!» و دستم را گذاشتم روی قلبم. جدی جدی داشتم پس میافتادم. پسره کلاه دایناسوریاش را از سرش برداشت و گفت: «خانوم! خانووووم! خوبین؟ بابا دایناسورها چند میلیارد ساله منقرض شدن!». نمیدانستم از حرفش بخندم یا یک لگد خودش را هم بفرستم پیش دوستان منقرضشدهاش!