یک وقتهایی زودتر از من میخوابد. میگوید تا تو صورتت را پاک کنی من هفت پادشاه را خواب دیدهام. راست هم میگوید. اینجور وقتها کنار میز آرایش، روی زمین مینشینم و چند دقیقهای به نفس کشیدنش نگاه میکنم. در سکوت به صدا و تصویر دم و بازدمش خیره میشوم و به این فکر میکنم که بالا و پایین شدن قفسهٔ سینهاش زیباترین فراز و فرود جهان من است... # نیکولای_آبی بخوانید, ...ادامه مطلب
دراز کشیده بودیم روی تخت و زل زده بودیم به سقف. به شوخی گفتی: «اونجارو ببین. یه ستاره دنبالهدار» و کمی آنطرفتر از ساعت دیواری را نشان دادی. ریزریزکی خندیدم. به لوستر اشاره کردم و گفتم: «امشب سیزدهمه یا چهاردهم؟ ماه کامله انگار.» کمی فکر کردی، بعد نیمخیز شدی و گفتی: «پاشو لباس بپوش.» پرسیدم: «برای چی؟» جواب دادی: «ماه شب چهارده رو باید زیر آسمون واقعی نگاه کرد.»لباس پوشیدم و سوار ماشین شدیم. گاز دادیم تا آنجا که انتهای درختهای بلندش پیدا نبود. همانجا که جاده هی باریک و باریکتر میشد و نور چراغ خانهها کم و کمتر. پارک کردی، پیاده شدیم. هوا سرد بود. پیراهن آبی بلند پوشیده بودم با کلاه بافتنی. کلاه را کمی پایین کشیدم تا زیر گوشهایم. تو دستکشهایت را دست کردی و دستم را گرفتی. شروع کردم به راه رفتن و چرخیدن و رقصیدن. دستت توی دستم بود و با من راه میرفتی و میچرخیدی و میرقصیدی. جاده آرام بود و تاریک. گاهی صدای زوزه سگی میآمد و با صدای خندهمان قاطی میشد. گفتم: «بدویم؟» سرت را تکان دادی. شروع کردیم به دویدن. باد به دندانهایمان میخورد و تا ته گلویمان میرفت. رسیدیم به جایی که درختها با جاده یکی شده بودند. جادهای نبود دیگر. تا چشم کار میکرد درخت بود و برگ. خودم را انداختم روی برگها. دستت هنوز توی دستم بود. افتادی روی برگها. خندیدیم و به آسمان نگاه کردیم. پر از ستاره بود و ماه شب چهارده خیلی پرنورتر از لوستر اتاقمان وسط آسمان میدرخشید... # نیکولای_آبی بخوانید, ...ادامه مطلب
گفتم: تو نباید یک بار وقتی میآی خونه، برام هدیهی سورپرایزی بیاری؟ گفت: آخه من از این کارها بلد نیستم. مثلاً چی بگیرم؟ گفتم: چه میدونم! کتاب، اسمارتیز، کیک، از این جور چیزها. فردایش از خواب که بیدا, ...ادامه مطلب
مامان چاقویی داشت که مادربزرگ بهش داده بود. چاقویی با دستهی چوبی که از زمان سربازی بابا داشت برایشان کار میکرد و بعد رسیده بود به ما. یک وقتهایی اگر مسیرم به آشپرخانه میافتاد و چشمم می, ...ادامه مطلب
یکی دو ماه است که پایهی تختمان شکسته و ما چون دوست نداریم در این وضعیت کرونایی کسی را برای تعمیر بیاوریم، با همین پایهی شکسته میسازیم. اشتباه نکنید! نمیسوزیم و بسازیم؛ بلکه کاملاً کیف میکنیم و می, ...ادامه مطلب
اگر به یک مراسم عروسی دعوت شدهاید که کسی در آنجا شما را نمیشناسد، نگران نباشید. به عنوان مثال ممکن است شما همکار داماد باشید و در قسمت خانمها کسی شما را نشناسد، یا مثلا عروس، دوست همسرتان باشد و در, ...ادامه مطلب
بیایید همین اول کار با هم روراست باشیم. حقیقت تلخ این است که کیفیت زندگیهایمان پایین آمده. دیگر نمیتوانیم فلان شامپوی خارجی را که موهایمان به آن عادت کرده بود بخریم؛ دیگر خریدن میوه از فلان مغازهی , ...ادامه مطلب
اولین روزی که به باشگاه جدید رفتم، با خودم گفتم چه جای مزخرفی! یک باشگاه کوچک با کلی آدم که جوانترینشان حداقل بیست سال از من بزرگتر بود. آن روز، تمام مدت کلاس داشتم توی دلم غر میزدم که چه حماقتی کر, ...ادامه مطلب
آدمها دو دستهاند. اول آنهایی که منحصربهفردند اما شما دوستشان ندارید. دوم آنهایی که دوستشان دارید اما شما را یاد یک نفر دیگر میاندازند، تکراریاند، کپیاند، کلیشهاند، مزخرفاند، لعنتیاند، لعنتی!# نیکولای_آبی Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب
توی لاک خودم بودم و آرام از خیابان پایین میآمدم و کارهایی را که باید انجام میدادم، توی سرم مرور میکردم. یکهو پسرکی که لباس تبلیغاتی دایناسور پوشیده بود از در رستوران بیرون آمد و جلوی من سبز شد. سرم را که بالا گرفتم یک تیراناسور با دهان باز و دندانهای پارچهای داشت توی صورتم نگاه میکرد. ناخودآگاه داد زدم «دایناسوووووور!» و دستم را گذاشتم روی قلبم. جدی جدی داشتم پس م,تیراناسور,بلوار,فردوس ...ادامه مطلب
سر راه چشمم افتاد به کتابفروشی همان انتشاراتی که کتابم را چاپ کرده. میخواستم ببینم توزیعش شروع شده یا نه. رفتم داخل و پرسیدم: «سوفار زرین رو دارین؟» آقاهه دستش را به نشانهی فکر کردن گذاشت روی چانهاش، بعد گفت: «نویسندهاش کی بود؟» گفتم: «نیکبنیاد. نیلوفر نیکبنیاد» یک نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت: «خانوم این کتاب خیلی وقته چاپ نمیشه.» پرسیدم: «مطمئنید؟ من ,سفیه,اندر,عاقل؟ ...ادامه مطلب
عروسیش بود. درست همان شبی که قرار بود پانسمان پام را عوض کنم. سوراخهای ریز باند لای گوشتم فرو رفته بود و کنده نمیشد. آب داغ میخورد به زخم خشکنشدهام و بیشتر درد میگرفت. صدای درد پیچیده بود توی گوشم. توی گوش او؟ لابد صدای آهنگهای قری میآمد. راستی کدام آهنگ را بیشتر از همه دوست داشت؟ سعی کردم , ...ادامه مطلب
هفت سال قبل، بعد از آمدن جواب کنکور هر روز یکی از دبیرها دستم را میگرفت و به مدرسهای میبرد تا در مورد رازهای موفقیتم(!) برای بچهها حرف بزنم. هر روز مجبور بودم به سوالات بیخودی مثل «شما تو کدوم نیمکت مینشستین؟»، «شما صبحونه چی میخوردین؟»، «شما صدای زنگ ساعتتون چی بود؟» و... جواب بدهم تا شاید نقشی در رتبه آوردن دانشآموزان سال بعد داشته باشم. یادم هست آن روزها یکی ازم پرسید «کجا باید درس بخونیم؟». جواب داده بودم «هرجا، جای خاصی نمیخواد که! مهم اینه که عمیق و بادقت درس بخونید و خانواده و معلمهاتون رو خوشحال کنید». حقیقت هم همین بود، من جلوی تلویزیون، توی تراس، توی آشپزخانه، یا هرجایی که فکرش را بکنید درس میخواندم. چرا؟ چون اتاق شخصی نداشتم. یعنی اصلا چیزی به اسم حریم خصوصی توی خانهی ما تعریف نشده بود و اگر هم قرار بود حریمی برای کسی وجود داشته باشد، هرچند کوچک در حد یک کمد کلید دار، قطعا برای دخترِ خانه نبود. در تمام این سالها حریم شخصی من خلاصه شدهاست در یک کشوی کوچک که البته شخصی بودنش هم بخاطر این است که زیر کمد لباسهایم قرار گرفته، وگرنه نه کلیدی دارد و نه قفلی که بخواهد ,حریم شخصی به انگلیسی,حریم خصوصی به انگلیسی,حریم خصوصی بهنوش بختیاری ...ادامه مطلب
توی خانهمان یک دایناسور دارم. یک دایناسور راستراستکی! یعنی راستش را بخواهید یک ملاقه است که چهار تا پای کوچک و دوتا سوراخ بهجای چشمهایش گذاشتهاند. اما برای من راستراستکیترین دایناسور دنیاست. آنقدر واقعی که صد بار در طول روز یادش میافتم و عصرها بهمحض برگشتن، میروم سراغش و از اینکه چند ساعت تنهایش گذاشته بودم، معذرتخواهی میکنم. اینکه آدم دلش برای یک دایناسور ملاقهای تنگ بشود، غیر طبیعی است؟! معلوم است که نه!,دایناسور,دایناسورهای گوشتخوار,داینامیک تریدر,دایناسور خوب,دایناسور در ایران,دایناسور پرنده,دایناکورد,داینامیک رنج,دایناسور در فال قهوه,داینامیک تریدر 7 ...ادامه مطلب
امروز بعد از سومین بار تلفنی حرفزدن با مامان، پیش خودم فکر کردم که چقدر قهر کردن آدمها با هم فرق دارد. مثلا بابا وقتی قهر میکند برای اینکه در عین قهر بودن، رابطهی دختر پدریمان خراب نشود معمولا وسطهای روز بعد از قهر زنگ میزند و درحالیکه لحن قهرش را حفظ کرده و از همیشه هم مودبتر و رسمیتر است، میگوید: «تو راه برگشت برام آدامس بخر.» یا «مادرت تلفن رو جواب نمیده. کجاست؟» و لابد بعد از این مکالمهی دو جملهای پیش خودش می گوید که خب آشتی کردیم دیگر، تمام شد رفت! اما قهرهای مامان فرق میکند. وقتی با مامان قهر میکنم، شب خوابش نمیبرد. این ,قهر پدر و مادر,قهر پدر و پسر,قهر با پدر و مادر ...ادامه مطلب