مامان چاقویی داشت که مادربزرگ بهش داده بود. چاقویی با دستهی چوبی که از زمان سربازی بابا داشت برایشان کار میکرد و بعد رسیده بود به ما. یک وقتهایی اگر مسیرم به آشپرخانه میافتاد و چشمم میخورد به چاقوی دستهچوبی، کلی غر میزدم که چرا این چاقو را درست نمیشورید و چرا با جرمگیر فاصلهی بین تیغهی آهنی و دستهی چوبیاش را پاک نمیکنید؟ اینجور وقتها مامان هول میشد، نمیدانم احساس شرمندگی میکرد یا چه، اما با همهی خستگیاش سریع بلند میشد، یک ظرف آماده میکرد و چند تا مادهی شویندهی مختلف داخلش میریخت و با سیم ظرفشویی میافتاد به جان چاقو.
حالا این روزها هروقت توی خانهی خودم با چاقو چیزی میبرم و چشمم به فاصلهی بین تیغه و دستهاش میافتد، دلشوره میگیرم. با خودم میگویم یک کاسه بردارم و شویندهها را بریزم داخلش و با سیم تمام درز و دورز چاقو را جرمگیری کنم اما بعد که به حجم کارهای خانه، سفارشهای نوشتنی که روی دستم مانده، خستگی دست و پاهایم و کمخوابیهای شبانه فکر میکنم، چاقو را زیر شیر آب میگیرم، سر جایش میگذارم و با خودم میگویم: «باشد برای وقتی که بچهدار شدم.»
برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 159