درد آمد. درد با هذیان آمد. درد با هذیان در باران آمد...

ساخت وبلاگ

عروسیش بود. درست همان شبی که قرار بود پانسمان پام را عوض کنم. سوراخ‌های ریز باند لای گوشتم فرو رفته بود و کنده نمی‌شد. آب داغ می‌خورد به زخم خشک‌نشده‌ام و بیشتر درد می‌گرفت. صدای درد پیچیده بود توی گوشم. توی گوش او؟ لابد صدای آهنگ‌های قری می‌آمد. راستی کدام آهنگ را بیشتر از همه دوست داشت؟ سعی کردم آهنگ مورد علاقه‌اش را یادم بیاورم. حرف‌هاش یادم آمد: «صبر می‌کنم. یه سال، دو سال، پنجاه سال». همیشه فکر می‌کردم اینطوری که نمی‌شود. او که نباید پاسوز من و درس و کارم بشود. راستی گفتم پاسوز؟ پام داشت می‌سوخت. یک روز و دو روز هم نبود. شاید پنجاه روز بود که می‌سوخت. دست‌هام را انقدر روی مچ پام فشار داده بودم که دیگر حسشان نمی‌کردم. دست‌های او؟ لابد انقدر توی هوا چرخانده بود که حسشان نمی‌کرد. شاید هم می‌کرد. چمی‌دانم. آدم شب عروسیش دست‌هاش را حس می‌کند دیگر. نه؟ قوطی بتادین را خالی کردم توی آب داغ و چشم‌هام را فشار دادم روی زانوهام. همیشه زانوهای آدم بهترین جا برای پاک‌کرن اشک‌اند، حالا گیرم که او همان شب بخواهد اشک شوقش را روی شانه‌ی فلانی پاک کند! یک دقیقه، دو دقیقه، پنجاه دقیقه نشسته بودم توی آب داغ و باز هم باندها باز نشدند. بعضی زخم‌ها عمیقند. عین چی می‌چسبند به گوشت آدم. راهی نیست جز کندنشان. به اندازه‌ی کافی صبر کرده بودم. او یک سال صبر کرده بود که من یک ساعت صبر بکنم؟ اصلا کی گفته بود صبر خوب است؟ چشم‌هام را بستم و یک، دو... تا پنجاه شمردم و باند را از ته کندم! خون پاشید بیرون و همه‌ی تشت را پر کرد. مثل گلبرگ‌های سرخی که می‌ریزند سر عروس و داماد. راستی عروسیش بود همان شب. گفته بودم؟

# نیکولای_آبی 
نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 177 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 15:44