سر راه چشمم افتاد به کتابفروشی همان انتشاراتی که کتابم را چاپ کرده. میخواستم ببینم توزیعش شروع شده یا نه. رفتم داخل و پرسیدم: «سوفار زرین رو دارین؟» آقاهه دستش را به نشانهی فکر کردن گذاشت روی چانهاش، بعد گفت: «نویسندهاش کی بود؟» گفتم: «نیکبنیاد. نیلوفر نیکبنیاد» یک نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت: «خانوم این کتاب خیلی وقته چاپ نمیشه.» پرسیدم: «مطمئنید؟ من شنیدم تازگیها چاپ شده. انتشارات خودتون هم چاپش کرده.» دوباره نگاه عاقل اندر سفیهاش را روی صورتم تنظیم کرد و گفت: «خااااانوووووم! من میدونم یا شما؟» جواب دادم: «قطعا شما!» و از مغازه بیرون زدم. خندهام بند نمیآمد. کتابم هنوز نیامده، قدیمی شده بود و نایاب!