هفت سال قبل، بعد از آمدن جواب کنکور هر روز یکی از دبیرها دستم را میگرفت و به مدرسهای میبرد تا در مورد رازهای موفقیتم(!) برای بچهها حرف بزنم. هر روز مجبور بودم به سوالات بیخودی مثل «شما تو کدوم نیمکت مینشستین؟»، «شما صبحونه چی میخوردین؟»، «شما صدای زنگ ساعتتون چی بود؟» و... جواب بدهم تا شاید نقشی در رتبه آوردن دانشآموزان سال بعد داشته باشم. یادم هست آن روزها یکی ازم پرسید «کجا باید درس بخونیم؟». جواب داده بودم «هرجا، جای خاصی نمیخواد که! مهم اینه که عمیق و بادقت درس بخونید و خانواده و معلمهاتون رو خوشحال کنید». حقیقت هم همین بود، من جلوی تلویزیون، توی تراس، توی آشپزخانه، یا هرجایی که فکرش را بکنید درس میخواندم. چرا؟ چون اتاق شخصی نداشتم. یعنی اصلا چیزی به اسم حریم خصوصی توی خانهی ما تعریف نشده بود و اگر هم قرار بود حریمی برای کسی وجود داشته باشد، هرچند کوچک در حد یک کمد کلید دار، قطعا برای دخترِ خانه نبود.
در تمام این سالها حریم شخصی من خلاصه شدهاست در یک کشوی کوچک که البته شخصی بودنش هم بخاطر این است که زیر کمد لباسهایم قرار گرفته، وگرنه نه کلیدی دارد و نه قفلی که بخواهد مانع دستزدن بقیه بشود. هر کسی هروقتی از روز میتواند دستش را بکند داخلش و چیزی بردارد. لابد اگر هم این کار را نمیکنند بخاطر این است که به نظرشان یک خروار خودکار و مداد و جینگیلجاتی که دوستانم از شهرهای مختلف برایم فرستادهاند، ارزش فضولیکردن ندارد!
امروز که بیدار شدم برای صدمین بار در دو هفتهی اخیر این جمله را شنیدم که «وسایلتو جمع کن!». کل وسایل من در آن اتاق که جرات کرده بودند پایشان را از حریم شخصیام(!) بیرون بگذارند، دو کلاسور بودند که از طرف یک سازمان بزرگ هدیه گرفته بودم. دو کلاسور را برداشتم و راهی انباری شدم. جعبهی مقوایی وسایلم را برداشتم و کلاسورها را داخلش گذاشتم. جعبهای که پر بود از جوایز مختلف و لوح تقدیرها و مجلههایی که همان سالهای کنکور، مصاحبهام را چاپ کرده بودند...
هفت سال گذشته بود و من هنوز از دار دنیا به جز جعبهی افتخاراتم، فقط یک کشوی بدون قفل از یادگاریهای دوستانم داشتم. هفت سال گذشته بود و برنامهی ثابت من این بود که هر ماه یک سری از وسایلم را که روزی برای خریدن یا بهدست آوردنشان ذوق کردهام، بردارم و راهی سطل زباله کنم. هفت سال گذشته بود و روز به روز بیشتر به این شک کرده بودم که شاید این همه درسخواندن و جایزه گرفتن، اندازهی داشتن یک میز آرایش دخترانه یا داشتن یک متر جا فقطِ فقطِ فقط برای خودم، لذتبخش نباشد... نشستم کف انباری و به این فکر کردم که اگر ماشین زمان اختراع شود، اگر برگردم هفت سال قبل، اگر دوباره مرا ببرند مدرسههای مختلف، هیچوقت به بچهها نمیگویم هرطور و هرجا توانستید درس بخوانید که دیگران را خوشحال کنید؛ به جایش یادشان میدهم چطور هرجا و هرطور شده کاری بکنند که خودشان را، فقط خودِ خودِ خودشان را، شاد کنند.
نیکولا...برچسب : حریم شخصی به انگلیسی,حریم خصوصی به انگلیسی,حریم خصوصی بهنوش بختیاری, نویسنده : nikolaaa بازدید : 195