گفتم: تو نباید یک بار وقتی میآی خونه، برام هدیهی سورپرایزی بیاری؟
گفت: آخه من از این کارها بلد نیستم. مثلاً چی بگیرم؟
گفتم: چه میدونم! کتاب، اسمارتیز، کیک، از این جور چیزها.
فردایش از خواب که بیدار شدم، خانه نبود. زنگ زدم و گفتم: با این حال ناخوش کجا رفتی؟
گفت: اومدم برات هدیهی سورپرایزی بخرم.
نیم ساعت بعد آمد خانه. با یک کتاب، یک بسته اسمارتیز و یک کیک صبحانه!
برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 187