جالب است که هر قشر از آدمها زبان مخصوص به خودشان را دارند. مثلا من همیشه میگویم: «هر اتفاقی در زندگی شبیه یه نقطه روی یه پارهخطه که یه سرش واقعیته و یه سرش خیال.» خانم روانشناس اما برای بیان همین مفهوم میگوید: «هر اتفاقی در زندگی شبیه یه نقطه شناور بین لذت و معناست.» لابد آقای جراح، خانم مهندس، مرد دریانورد و دخترک گلفروش هم این جمله را به شکل دیگری و به زبان خودشان میگویند. # نیکولای_آبی بخوانید, ...ادامه مطلب
مامان چاقویی داشت که مادربزرگ بهش داده بود. چاقویی با دستهی چوبی که از زمان سربازی بابا داشت برایشان کار میکرد و بعد رسیده بود به ما. یک وقتهایی اگر مسیرم به آشپرخانه میافتاد و چشمم می, ...ادامه مطلب
مامانِ ریحانه همیشه بهم میگفت: «تو آخرش با یک سبزیفروش ازدواج میکنی.» نه فقط او، که خیلیها این حرف را میزدند. البته من آخرش با یک سبزیفروش ازدواج نکردم اما اولین غذایی که در خانهی خودمان پختم، , ...ادامه مطلب
وقتی سرم را آنجا میگذارم و خوابم میبرد، وقتی بغضم میگیرد و اشکهایم را آنجا میریزم، وقتی قهقهه میزنم و از خوشحالی سرم را میکوبم آنجا؛ با خودم فکر میکنم بهشت اگر جایی میان شانه و سینهی راستش نیست، پس کجاست؟, ...ادامه مطلب
یکی از کاکتوسهای توی اتاقمان بچه کرده اما مشکل اینجاست که بچهاش شکل خودش نیست. شکل یکی از کاکتوسهای توی پذیراییمان است! حس مادرهایی را دارم که یک عمر بچهشان را توی پر قو بزرگ میکنند اما بچه هه تا چشم مادره را دور میبیند هر غلطی که دلش بخواهد، میکند. حالا باز بگویید گیاهان عقل و شعور ندارند و فلان!, ...ادامه مطلب
اگر به یک مراسم عروسی دعوت شدهاید که کسی در آنجا شما را نمیشناسد، نگران نباشید. به عنوان مثال ممکن است شما همکار داماد باشید و در قسمت خانمها کسی شما را نشناسد، یا مثلا عروس، دوست همسرتان باشد و در, ...ادامه مطلب
خوشبختی یعنی شاگردانت از نیم ساعت قبل از کلاس منتظرت باشند و نیم ساعت بعد از کلاس، بهزور بیرونشان کنی., ...ادامه مطلب
تصمیم گرفتهایم هر چند ماه یک بار بگوییم یک نفر بیاید و در تمیز کردن خانه کمکمان کند. کسی که دفعهی قبل آمده بود، از چند روز پیش از آمدنش فهرستی داده بود که برایش تهیه کنیم. دستکش سایز متوسط، جرمگیر , ...ادامه مطلب
بعد از یک ماه آمدهام خانه. هی پشت سر هم خاطره تعریف میکنم و ادا اطوار درمیآورم. مامان میخندد. بلند بلند و غشغش؛ آنقدر که از گوشهی چشمهایش اشک راه میافتد. بعد همانطور که از خنده مثل آلبالو سرخ شده، میگوید: «خدا نکشتت. یه ماه بود از این خونه صدای خنده نمیاومد.» درخت آلبالو روی لبهایم میخشکد. بغضم میگیرد. سعی میکنم گریهام را قایم کنم. لابهلای اشکها میخندم. بلند بلند و غش غش. مثل مامان. حالا معلوم نیست کداممان شوق داریم و کداممان بغض..., ...ادامه مطلب
داشت تعریف میکرد: «فلانی که مُرد به بچهها نگفتیم. با خودمان فکر کردیم بلند میشوند از آن سر دنیا میآیند و برنامههایشان به هم میریزد. گفتیم بالأخره یک روز خودشان میآیند و میفهمند. آمدند و چه بسا, ...ادامه مطلب
به نظر من آدمها چه دکتر باشند چه مهندس، چه وزیر باشند چه وکیل، چه معلم باشند چه مدیر، چه شاعر باشند چه نویسنده؛ هر چیزی که باشند، تا وقتی بعد از دستشویی رفتن دمپاییها را خیس میکنند، هیچی نیستند! هیچی!!!, ...ادامه مطلب
نشستهام پشت لپتاپ. مشغول تایپ کردنم که یکهو دود میبینم. هول میشوم. از جایم میپرم. یکی از درختهای پارک پشت خانهمان آتش گرفته. دنبال گوشيام میگردم و بعد میبینم توی دستم است. زنگ می, ...ادامه مطلب
من: چقدر باید تقدیمتون کنم؟ راننده تاکسی: میتونیم با هم بیشتر آشنا شیم؟ من: نه! راننده تاکسی: پس هزار تومن., ...ادامه مطلب
خیابانها را مو به مو یادم هست. نگهبانی را یادم هست. حیاط و فضای سبز و پیادهرَوی طولانی تا آپارتمان را یادم هست. رنگ و نوع درختها را یادم هست. از آن طرف، توی واحد را یادم هست. آشپزخانه، اتاقخواب، دستشویی، پذیرایی، حتی تراس کوچک خاکگرفتهاش را یادم هست. اما... در ورودی آپارتمان را یادم نیست. طب,بزرگی,شاید,طبقه ...ادامه مطلب
آنقدر درگیر درس و پایاننامه شدهام که وقت سر خاراندن هم ندارم. باور کنید سرم را نگه میدارم آخر شب قبل از خواب میخارانم! چند هفته است دارم دربارهی ایزدبانوان میخوانم و مینویسم. ایزدبانوان هندواروپایی که ماشاالله، خدا زیادشان کند(!) تعدادشان دستکمی از جمعیت کرهی زمین ندارد. هر چیزی در عالم که, ...ادامه مطلب