بعد از یک ماه آمدهام خانه. هی پشت سر هم خاطره تعریف میکنم و ادا اطوار درمیآورم. مامان میخندد. بلند بلند و غشغش؛ آنقدر که از گوشهی چشمهایش اشک راه میافتد. بعد همانطور که از خنده مثل آلبالو سرخ شده، میگوید: «خدا نکشتت. یه ماه بود از این خونه صدای خنده نمیاومد.» درخت آلبالو روی لبهایم میخشکد. بغضم میگیرد. سعی میکنم گریهام را قایم کنم. لابهلای اشکها میخندم. بلند بلند و غش غش. مثل مامان. حالا معلوم نیست کداممان شوق داریم و کداممان بغض...
نیکولا...برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 188