داشت تعریف میکرد: «فلانی که مُرد به بچهها نگفتیم. با خودمان فکر کردیم بلند میشوند از آن سر دنیا میآیند و برنامههایشان به هم میریزد. گفتیم بالأخره یک روز خودشان میآیند و میفهمند. آمدند و چه بساطی به پا کردند که چرا ما را بیخبر گذاشتید و این حرفها. بدجور عصبانی بودند.»
درست از همان روز که اینها را تعریف کرد، استرس دوری گرفتم. فرقی نمیکند یک کوچه از خانه دور بشوم یا یک شهر یا حتی یک کشور. از همان ثانیهی اول نگران میشوم که نکند اتفاقی افتاده و به من نمیگویند؛ نکند الکی در جواب «چطوری؟» میگویند: «خوبیم»؛ نکند خندههایشان الکی و برای رد گم کردن است؛ نکند صدای گرفتهشان از گریه است، نه از سرماخوردگی و...
با خودم فکر میکنم کاش آن روز که داشت اینها را تعریف میکرد، آنجا نبودم. بعد این شعر شفیعی کدکنی میآید روی زبانم: «ای کاش آدمی وطنش را/ مثل بنفشهها/ در جعبههای خاک/ یک روز میتوانست/ همراه خویشتن ببرد هرکجا که خواست...» و توی دلم در دنبالهاش اضافه میکنم: «و خانوادهاش را!»
نیکولا...برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 192