نشستهام پشت لپتاپ. مشغول تایپ کردنم که یکهو دود میبینم. هول میشوم. از جایم میپرم. یکی از درختهای پارک پشت خانهمان آتش گرفته. دنبال گوشيام میگردم و بعد میبینم توی دستم است. زنگ میزنم به نگهبانی. میگوید به ما ربطی ندارد. تصویر آتشسوزی جنگلهای کالیفرنیا میآید توی سرم. باران میگیرد. آتش کمکم از رمق ميافتد. ماندهام بین زنگ زدن به آتشنشانی یا شهرداری که کمکم دود ناپدید میشود. دوباره مینشینم پای لپتاپ و تقتق تایپ میکنم. چند ثانیه بعد باز دود بلند میشود. دوباره هول میشوم. این بار کسی کنار درخت ایستاده. ذوق میکنم. با خودم میگویم حتماً آمده خاموشش کند اما... فندک را که دستش میبینم آتش میگیرم. پنجره را باز میکنم و داد میزنم: «نکن! مریضی مگه؟» سرش را برمیگرداند و میگوید: «مگه مال باباته؟ دوست دارم بسوزونم.» حرصم میگیرد. درخت مال بابایم نیست. درخت خودِ بابایم است، مادرم است، خواهر و برادرم است. میروم توی تراس و یک سیبزمینی پرت میکنم به طرفش. بعد یکی دیگر و یکی دیگر. داد میزند: «نکن. دیوونهای؟» میگویم: «مگه مال باباته؟ دوست دارم پرت کنم.» میرود. من و باران و درخت به هم لبخند میزنیم و برمیگردیم سر کارهایمان.
نیکولا...برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 168