مامانِ ریحانه همیشه بهم میگفت: «تو آخرش با یک سبزیفروش ازدواج میکنی.» نه فقط او، که خیلیها این حرف را میزدند. البته من آخرش با یک سبزیفروش ازدواج نکردم اما اولین غذایی که در خانهی خودمان پختم، کوکوسبزی بود. یک کوکوسبزی تکه پاره که داد میزد هنوز یاد نگرفتهام چطور کوکو بپزم که به تابه نچسبد.
همهی اینها از وقتی ده ساله بودم شروع شد. خانم هدایت، همسایهمان، در جواب آش مامان، ظرفمان را پر از کوکو سبزی کرده و برگردانده بود. آن کوکو، لذیذترین کوکویی بود که در تمام عمرم خورده بودم. آنقدر عاشقش شدم که مامان را مجبور کردم برود از خانم هدایت طرز تهیهاش را بپرسد و برایم درست کند. پرسید و درست کرد، اما حتی یک ذره هم شبیه کوکوی خانم هدایت نشد. بعد از آن خانهی هر کدام از دوستانم که میخواستم بروم، اگر مامانشان میپرسید ناهار چه چیزی درست کنم، بدون معطلی میگفتم کوکو سبزی. احساس جویندهای را داشتم که دربهدر دنبال یک اکتشاف جدید است تا مرزهای علم و دانش را جابهجا کند. شاید ماهی ده پانزده مدل کوکو میخوردم اما هیچکدام کوکوی آن روزِ خانم هدایت نمیشد. حتی کوکوی خود خانم هدایت در دفعههای بعد، دیگر آن طعم را نداشت.
حالا سالها گذشته. آدمها عوض شدهاند، دنیا عوض شده، سبک و سیاق غذاها عوض شده اما من هنوز هم در جستوجوی کوکوسبزیام. از جاهای مختلف سبزی میخرم، هر بار یک چیز جدید بهش اضافه میکنم، در اندازهها و مدلهای مختلف کوکو سبزی میپزم، دور و بریهایم میخورند و میگویند خوشمزه است و ظاهراً همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرود اما من راضی نمیشوم. این کوکو هنوز با کوکوی آن روزِ خانم هدایت فرق دارد.
یک وقتهایی با خودم میگویم نکند به قول فلان مشاور این یک جور دستآویز برای فرار از بیانگیزگی باشد؟ نکند من خودم را لنگِ کوکو سبزی کردهام که به بیهدفی و بیانگیزگی اصلیام فکر نکنم؟ نکند یک روز بالأخره بتوانم کوکو سبزی مورد نظرم را بپزم و بعد مثل داستانهای دراماتیک کلک خودم را بکنم؟ اما بعید میدانم اینطور بشود. چون معمولاً روانشناسها از این حرفها زیاد میزنند و من هم از این کوکوها زیاد میپزم، اما چیزی که واضح است این است که هیچ کدام کوکوسبزی آن روزِ خانم هدایت نمیشود!
برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 169