نیکولا

متن مرتبط با «واج آرایی در زبان انگلیسی» در سایت نیکولا نوشته شده است

بر فراز تپه‌های دوستی و در قعر دره‌های عشق...

  • یک وقت‌هایی زودتر از من می‌خوابد. می‌گوید تا تو صورتت را پاک کنی من هفت پادشاه را خواب دیده‌ام. راست هم می‌گوید. این‌جور وقت‌ها کنار میز آرایش، روی زمین می‌نشینم و چند دقیقه‌ای به نفس کشیدنش نگاه می‌کنم. در سکوت به صدا و تصویر دم و بازدمش خیره می‌شوم و به این فکر می‌کنم که بالا و پایین شدن قفسهٔ سینه‌اش زیباترین فراز و فرود جهان من است... # نیکولای_آبی  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از زبان تو

  • موهایش را که بست، با خودم گفتم چطور می‌شود یک نفر هم با موی باز زیباترین آدم باشد هم با موی بسته؟ بعد به این فکر کردم که شاید بدون مو هم زیباترین آدم باشد، یا حتی بدون چشم، بدون لب، بدون گوش... از تصور قیافه‌اش خنده‌ام گرفت. پرسید: «به چی می‌خندی؟» گفتم: «تو قشنگ‌ترین کور و کچل دنیا می‌شی.»گفت: «مرض» ض را طوری گفت که دلم برای حرف زدنش ضعف کرد. یعنی همه قشنگ‌ها ض‌هایشان را اینطور تلفظ می‌کنند؟ دوست داشتم تا ابد بگوید ض، بگوید ح، بگوید الف یا هر حرف باصدا و بی‌صدای دیگر. می‌توانستم او را بی‌مو، بی‌چشم، بی‌گوش و بی‌دماغ تصور کنم اما بی‌زبان هرگز. او هیچ‌وقت لال زیبایی نمی‌شد. آرام و زیر لب گفتم: «کاش هیچ‌وقت لال نشی.» شنید اما هیچ‌چیز نگفت. # نیکولای_آبی  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ماه در اتاق‌خواب

  • دراز کشیده بودیم روی تخت و زل زده بودیم به سقف. به شوخی گفتی: «اون‌جارو ببین. یه ستاره دنباله‌دار» و کمی آن‌طرف‌تر از ساعت دیواری را نشان دادی‌. ریزریزکی خندیدم. به لوستر اشاره کردم و گفتم: «امشب سیزدهمه یا چهاردهم؟ ماه کامله انگار.» کمی فکر کردی، بعد نیم‌خیز شدی و گفتی: «پاشو لباس بپوش.» پرسیدم: «برای چی؟» جواب دادی: «ماه شب چهارده رو باید زیر آسمون واقعی نگاه کرد.»لباس پوشیدم و سوار ماشین شدیم. گاز دادیم تا آنجا که انتهای درخت‌های بلندش پیدا نبود. همانجا که جاده هی باریک و باریک‌تر می‌شد و نور چراغ خانه‌ها کم و کم‌تر. پارک کردی، پیاده شدیم. هوا سرد بود. پیراهن آبی بلند پوشیده بودم با کلاه بافتنی. کلاه را کمی پایین کشیدم تا زیر گوش‌هایم. تو دستکش‌هایت را دست کردی و دستم را گرفتی. شروع کردم به راه رفتن و چرخیدن و رقصیدن. دستت توی دستم بود و با من راه می‌رفتی و می‌چرخیدی و می‌رقصیدی. جاده آرام بود و تاریک. گاهی صدای زوزه سگی می‌آمد و با صدای خنده‌مان قاطی می‌شد. گفتم: «بدویم؟» سرت را تکان دادی. شروع کردیم به دویدن. باد به دندان‌هایمان می‌خورد و تا ته گلویمان می‌رفت. رسیدیم به جایی که درخت‌ها با جاده یکی شده بودند. جاده‌ای نبود دیگر. تا چشم کار می‌کرد درخت بود و برگ. خودم را انداختم روی برگ‌ها. دستت هنوز توی دستم بود. افتادی روی برگ‌ها. خندیدیم و به آسمان نگاه کردیم. پر از ستاره بود و ماه شب چهارده خیلی پرنورتر از لوستر اتاقمان وسط آسمان می‌درخشید... # نیکولای_آبی  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • رجبی، ایزد شگفتانه در ایران باستان!

  • گفتم: تو نباید یک بار وقتی می‌آی خونه، برام هدیه‌ی سورپرایزی بیاری؟ گفت: آخه من از این کارها بلد نیستم. مثلاً چی بگیرم؟ گفتم: چه می‌دونم! کتاب، اسمارتیز، کیک، از این جور چیزها. فردایش از خواب که بیدا, ...ادامه مطلب

  • مرا به خاطر درز چاقو ببخش، مامان!

  • مامان چاقویی داشت که مادر‌بزرگ بهش داده بود. چاقویی با دسته‌ی چوبی که از زمان سربازی بابا داشت برایشان کار می‌کرد و بعد رسیده بود به ما. یک وقت‌هایی اگر مسیرم به آشپرخانه می‌افتاد و چشمم می‌, ...ادامه مطلب

  • تایتانیک در تخت

  • یکی دو ماه است که پایه‌ی تختمان شکسته و ما چون دوست نداریم در این وضعیت کرونایی کسی را برای تعمیر بیاوریم، با همین پایه‌ی شکسته می‌سازیم. اشتباه نکنید! نمی‌سوزیم و بسازیم؛ بلکه کاملاً کیف می‌کنیم و می, ...ادامه مطلب

  • راهنمای گام‌به‌گام شرکت در عروسی؛ ویژه‌ی بی‌کسان!

  • اگر به یک مراسم عروسی دعوت شده‌اید که کسی در آنجا شما را نمی‌شناسد، نگران نباشید. به عنوان مثال ممکن است شما همکار داماد باشید و در قسمت خانم‌ها کسی شما را نشناسد، یا مثلا عروس، دوست همسرتان باشد و در, ...ادامه مطلب

  • امید در دل‌هایمان یا همان لنگه‌کفش در بیابان

  • بیایید همین اول کار با هم روراست باشیم. حقیقت تلخ این است که کیفیت زندگی‌هایمان پایین آمده. دیگر نمی‌توانیم فلان شامپوی خارجی را که موهایمان به آن عادت کرده بود بخریم؛ دیگر خریدن میوه از فلان مغازه‌ی , ...ادامه مطلب

  • ازدواج یعنی...

  • ازدواج یعنی حواست به بو گرفتن سطل‌زباله‌های خانه باشد؛ حتی اگر در تمام بیست و خرده‌ای سال مجردی، هیچ‌وقت نفهمیدی سطل‌ها کِی پر و کِی خالی می‌شوند., ...ادامه مطلب

  • طعم گَس ازدواج

  • خوشحالم؟ نمی‌دانم. غمگینم؟ شاید. دلهره دارم؟ احتمالاً. همه‌ی این حس‌ها را با هم دارم. دیوانه نشده‌ام! فقط دارم ازدواج می‌کنم. آخر می‌دانید؟ ازدواج چیز عجیبی است. از یک طرف پروانه‌های ریز ریز آبی توی د, ...ادامه مطلب

  • سعادت در پایین‌تنه‌ی شماست!

  • اولین روزی که به باشگاه جدید رفتم، با خودم گفتم چه جای مزخرفی! یک باشگاه کوچک با کلی آدم که جوان‌ترینشان حداقل بیست سال از من بزرگ‌تر بود. آن روز، تمام مدت کلاس داشتم توی دلم غر می‌زدم که چه حماقتی کر, ...ادامه مطلب

  • از دردهای عالم، یک: لعنتی‌پسندی است

  • آدم‌ها دو دسته‌اند. اول آن‌هایی که منحصربه‌فردند اما شما دوستشان ندارید. دوم آن‌هایی که دوستشان دارید اما شما را یاد یک نفر دیگر می‌اندازند، تکراری‌اند، کپی‌اند، کلیشه‌اند، مزخرف‌اند، لعنتی‌اند، لعنتی!# نیکولای_آبی  Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تیراناسور در بلوار فردوس

  • توی لاک خودم بودم و آرام از خیابان پایین می‌آمدم و کارهایی را که باید انجام می‌دادم، توی سرم مرور می‌کردم. یک‌هو پسرکی که لباس تبلیغاتی دایناسور پوشیده بود از در رستوران بیرون آمد و جلوی من سبز شد. سرم را که بالا گرفتم یک تیراناسور با دهان باز و دندان‌های پارچه‌ای داشت توی صورتم نگاه می‌کرد. ناخودآگاه داد زدم «دایناسوووووور!» و دستم را گذاشتم روی قلبم. جدی جدی داشتم پس م,تیراناسور,بلوار,فردوس ...ادامه مطلب

  • سفیه اندر عاقل؟!

  • سر راه چشمم افتاد به کتاب‌فروشی همان انتشاراتی که کتابم را چاپ کرده. می‌خواستم ببینم توزیعش شروع شده یا نه. رفتم داخل و پرسیدم: «سوفار زرین رو دارین؟» آقاهه دستش را به نشانه‌ی فکر کردن گذاشت روی چانه‌اش، بعد گفت: «نویسنده‌اش کی بود؟» گفتم: «نیک‌بنیاد. نیلوفر نیک‌بنیاد» یک نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت: «خانوم این کتاب خیلی وقته چاپ نمی‌شه.» پرسیدم: «مطمئنید؟ من ,سفیه,اندر,عاقل؟ ...ادامه مطلب

  • می‌خواهم ازدواج کنم، چون...

  • قبل از عید بود. با رفیقم رفته بودیم یکی از این بازارچه‌های مثلا نوروزی برای گشت‌وگذار. کنار غرفه‌ای که گلدان‌های ریز و درشت سرامیکی می‌فروخت، دلم لرزیده بود. ایستاده بودم به تماشا. بعد هی قیمت‌ها را پرسیده بودم و هی با انگشت جمع و تفریق کرده بودم و هی قولم را با خودم مرور کرده بود که مثلا: «دیگه هی, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها