قبل از عید بود. با رفیقم رفته بودیم یکی از این بازارچههای مثلا نوروزی برای گشتوگذار. کنار غرفهای که گلدانهای ریز و درشت سرامیکی میفروخت، دلم لرزیده بود. ایستاده بودم به تماشا. بعد هی قیمتها را پرسیده بودم و هی با انگشت جمع و تفریق کرده بودم و هی قولم را با خودم مرور کرده بود که مثلا: «دیگه هیچی نمیخرم تا بعد از عید!» اما باز دلم طاقت نیاورده بود. بخش زیادی از پولم را بابت خرید هفت هشت تا از آن گلدانها داده بودم و برگشته بودم خانه. با این امید که کلی تخم گل و گیاه میخرم و میکارم و خانهمان را گلستان میکنم. اما میدانید بعدش چه شد؟ وقتی رسیدم خانه حتی آنها را از داخل روزنامهشان هم درنیاوردم. چون اولین جملهای که شنیدم این بود: «تو که جا نداری! کجا میخوای بذاریشون؟» بعد کیسهی بزرگ گلدانهای روزنامهپیچ را داده بودم دست مامان که بگذارد بالای کمد و به این فکر کرده بودم که اگر یک روز ازدواج کنم، قطعا یکی از دلایلم این است که گلدان بخرم و روزنامهی دور گلدانها را با ذوق و شوق پاره کنم و بعد یک عالمه تخم گیاه داخلشان بکارم و بعدش هم زل بزنم به بزرگشدنشان.
اتفاقا چندوقت قبل مطلبی نوشته بودم به اسم «تعیین سرنوشت با تخممرغ»! مطلبی که به نظر آنقدرها هم جدی نمیآمد. خلاصهاش این بود که یک روز فقط با هدف اینکه بتوانم موقع پختن کیک، تعداد و سایز تخممرغها را خودم انتخاب کنم، ازدواج میکنم. بعد از آن صدها ایمیل و پیام برایم آمد که «منم دلیلم همین بود برا ازدواج»، «منم واسه همین عروسی کردم» و... موضوع غمانگیزی بود اما حقیقت داشت. مثل همین یکی. همین گلدانهای سرامیکی ظاهرا بیاهمیت را میگویم. خدا را چه دیدید؟ شاید هم یک روز نشستم و کتابی نوشتم دربارهی صد دلیل برای ازدواج. یا بهتر است بگویم صد دلیل تخم....مرغی، برای ازدواج!!!
برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 175