خوشحالم؟ نمیدانم. غمگینم؟ شاید. دلهره دارم؟ احتمالاً. همهی این حسها را با هم دارم. دیوانه نشدهام! فقط دارم ازدواج میکنم. آخر میدانید؟ ازدواج چیز عجیبی است. از یک طرف پروانههای ریز ریز آبی توی دلت وول میخورند از ساختن یک خانوادهی جدید و از یک طرف با خودت فکر میکنی من که نباشم، کی قرار است توی خانه تند تند حرف بزند و خاطره تعریف کند و خانوادهی قبلی را بخنداند؟ درست همان موقع که داری توی دلت میگویی «آخجون دارم خوشبخت میشوم.» یکهو یک علامت سوال گنده میآید توی سرت که «یعنی واقعاً خوشبخت میشوم؟». هر چیزی که برای زندگیات میخری، گیرم یک بسته سنجاق قفلی کوچک، ذوق میکنی از اینکه قرار است فلان جای خانهات را با این سنجاق قشنگتر کنی؛ اما همان لحظه انگار یکی توی گوشات داد میزند «حواست هست که خیلیها توی زندگیشان سنجاق ندارند؟» ازدواج واقعاً چیز عجیبی است. چطور بگویم؟ شبیه استفراغ بعد از یک دل سیر غذا خوردن، شبیه گریهی بعد از یک سیاهمستی شبانه، شبیه تلخی آخر یک لیوان آب پرتقال طبیعی خنک. ازدواج یک حس شاد ناراحتکنندهی دلهرهآور است. میفهمید که چه میگویم؟
نیکولا...برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 171