نیکولا

متن مرتبط با «رد پای خدا» در سایت نیکولا نوشته شده است

حامی هنرمندان با زیرابروی برداشته

  • مسئول باجه که ظاهر موجه و شیکی داشت، کارت بیمهٔ هنرمندانم را گرفت و گفت: «حالا هنرت چیه؟» گفتم: «داستان می‌نویسم.» گفت: «مگه نوشتن هم هنر می‌خواد؟ فکر کردم بازیگری، خواننده‌ای، چیزی هستی!» و پوزخند زد. من فقط لبخند زدم. به این برخورد و به این سوال‌ها عادت داشتم.یاد حسین افتادم. پسر فروشنده‌ای که زیر ابرویش را برداشته بود، موهایش را چسب مو می‌زد و پیراهن تنگ و شلوار پاره می‌پوشید. هشت نه سال پیش ازش یک کوله خریده بودم. وقتی فهمید برای بچه‌ها می‌نویسم، چشم‌هایش برق زد. ذوق کرد، اسمم را در دفتر فروشگاهشان نوشت و بعد یک کیف رودوشی که با کوله سِت بود، بهم هدیه داد. تا چند سال بعد که شغلش را عوض کرد، هرچند وقت یک بار پیام می‌داد و می‌گفت: «سلام خانم نویسنده‌. کیف‌هاتون خوبن؟ اگه مشکلی هست، در خدمتم.» همین، نه چرت و پرت می‌گفت، نه حرف اضافه می‌زد. به قول خودش فقط می‌خواست حال یکی از اهالی هنر و کیف‌هایش را بپرسد.حالا هروقت یکی مثل مسئول باجهٔ بیمه با من رفتار می‌کند (که اتفاقاً تعدادشان هم کم نیست) بلافاصله یاد حسین می‌افتم و توی دلم می‌گویم: «حسین، هر کجا هستی درود به شرفت که هیچ‌کس مثل تو قدر هنرمندان این مملکت را نمی‌داند.»راستی حال کیف‌هایم هم هنوز خوب است... # نیکولای_آبی  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پایم را می‌گذارم روی گاز و فشار می‌دهم...

  • روانشناس پرسید: «وقتی حالت خرابه، به کارهای خطرناک هم فکر می‌کنی؟ مثل مصرف مواد، رانندگی پر خطر، روابط متعدد...»رفتم توی فکر. یادم آمد من همیشه از کتاب‌هایی که به بچه‌ها می‌گویند چطور بچه بدی نباشیم و ظرف‌ها را نشکنیم و فحش ندهیم، بدم می‌آمده. چون اگر بچه‌ای این کارها را بلد نباشد هم با خواندن کتاب‌ یاد می‌گیرد. درست مثل سوال آقای روانشناس. برای همین در پاسخش کمی سکوت کردم و بعد جواب دادم: «آره فکر می‌کنم. البته از این به بعد...» # نیکولای_آبی  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • قطار غم دارد

  • قطار که می‌بینم، دلم می‌گیرد. دلم که می‌گیرد بغض می‌کنم. بغض که می‌کنم، گلویم درد می‌گیرد. گلویم که درد می‌گیرد، اشکم راه می‌افتد. اشکم که راه می‌افتد، بغلم می‌کند. بغلم که می‌کند، دلتنگ آدم‌های دور م, ...ادامه مطلب

  • سلام، خوبم، ممنون، خداحافظ

  • اگر از آن‌هایی هستید که هر روز به پدر یا مادرتان زنگ می‌زنید و یک ساعت تلفنی با آنها صحبت می‌کنید، بدانید که در دسته‌ی خوشبخت‌های دنیا قرار دارید. چون در همین حوالی کسانی هستند که جز دو جمله‌ی «دلم بر, ...ادامه مطلب

  • ما از آن آدم‌های «باخدا» هستیم

  • کنار جالباسیِ ورودی خانه‌مان تابلویی داشتیم که روی آن نوشته شده بود «خدا». اما نمی‌دانم چرا، به طرز عجیبی هیچ‌وقت نمی‌دیدیمش و فقط گهگاهی برای گردگیری سراغش می‌رفتیم. چند روز قبل تابلو را برداشتم و روی ستونی کنار میز آشپزخانه‌مان نصب کردم. حالا خدا هر روز با ما صبحانه می‌خورد، تلویزیون می‌بیند، زیر باد کولر می‌نشیند و لابد وقتی که ما خوابیم یواشکی می‌رود سر یخچال و کمی شیرکاکائو برای خودش می‌ریزد. خدا هم دل دارد به هر حال!, ...ادامه مطلب

  • بلایای طبیعی؛ این قسمت: بندپایان

  • اگر می‌توانید یک ظرف شیرینی یا میوه را با درِ باز توی آشپزخانه‌تان نگه دارید، باید خدا را شکر کنید. اگر بعد از تست کردن غذا، قاشق را همان‌جا کنار گاز می‌گذارید، باید خدا را شکر کنید. اگر قند و شکر و خ, ...ادامه مطلب

  • پای شایان کود بریز!

  • در خانه‌مان گلدان‌های زیادی داریم که همه را به جز یکی برایمان هدیه آورده‌اند. از آن‌جایی که در زمینه‌ی پرورش گل و گیاه تازه‌کاریم و اسم و فامیل خیلی از گل‌ها را نمی‌شناسیم، هر کدام را به اسم هدیه آورن, ...ادامه مطلب

  • یک روز ما هم خدابیامرز می‌شویم؟

  • هربار در خاطره‌هایش اسم یکی از دوستانش را می‌برد و می‌گوید: «خدابیامرز فلانی...» بعد تو با خودت فکر می‌کنی چه حس عجیبی است! آدم در چنین موقعیتی نمی‌داند خوشحال باشد از اینکه تا این سن رسیده یا ناراحت باشد از این‌که باید سر اسم عزیزترین دوستانش یک «خدابیامرز» بچسباند! , ...ادامه مطلب

  • مصیبتی به نام دمپایی خیس

  • به نظر من آدم‌ها چه دکتر باشند چه مهندس، چه وزیر باشند چه وکیل، چه معلم باشند چه مدیر، چه شاعر باشند چه نویسنده؛ هر چیزی که باشند، تا وقتی بعد از دستشویی رفتن دمپایی‌ها را خیس می‌کنند، هیچی نیستند! هیچی!!!, ...ادامه مطلب

  • شانسکی مُردن

  • چهارده ساله بودم. رفته بودیم سفر. کلید اتاقمان را که دادند، سریع چمدان‌هایمان را برداشتیم و با آسانسور بالا رفتیم. در اتاق را باز کردیم. اولین چیزی که به چشممان خورد بالکن بزرگی با یک شیشه‌ی بلند قدی , ...ادامه مطلب

  • سعادت در پایین‌تنه‌ی شماست!

  • اولین روزی که به باشگاه جدید رفتم، با خودم گفتم چه جای مزخرفی! یک باشگاه کوچک با کلی آدم که جوان‌ترینشان حداقل بیست سال از من بزرگ‌تر بود. آن روز، تمام مدت کلاس داشتم توی دلم غر می‌زدم که چه حماقتی کر, ...ادامه مطلب

  • رد... نشد

  • دیده‌اید بعضی صحنه‌ها هیچ‌وقت از ذهن آدم پاک نمی‌شوند؟ آن روز رفته بودیم بازار و همانطور که داشتیم از هر دری حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم که یکهو دختر سی و چند ساله‌ای با پدر و مادرش از جلومان رد شد. اما , ...ادامه مطلب

  • زیبا مُردن

  • آدم توی همه‌چیز باید شانس داشته باشد؛ حتی توی مردن. مثلاً می‌ت, ...ادامه مطلب

  • از دردهای عالم، یک: لعنتی‌پسندی است

  • آدم‌ها دو دسته‌اند. اول آن‌هایی که منحصربه‌فردند اما شما دوستشان ندارید. دوم آن‌هایی که دوستشان دارید اما شما را یاد یک نفر دیگر می‌اندازند، تکراری‌اند، کپی‌اند، کلیشه‌اند، مزخرف‌اند، لعنتی‌اند، لعنتی!# نیکولای_آبی  Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • برگشت‌خورده‌ها

  • برایم یک عکس فرستاد و گفت: «این رو توی آرشیو مجلاتم پیدا کردم. مال هشت نه سال پیشه.» عکس را باز کردم. اسم من بود و جوابی که مجله در پاسخ به نامه‌ام داده بود: «ما خیلی خوشحال می‌شویم که شعرها و داستان‌هایتان را برایمان بفرستید تا در نشریه منتشر کنیم.» جمله را دوباره خواندم. سه‌باره، چهار باره... چطور ممکن بود؟ چطور این جواب را ندیده بودم؟ هیچ‌وقت آن روزها را , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها