گفتم: وقتی سکوته، تو گوشام صدای برفک میآد و اعصابم رو خُرد میکنه.گفت: خب کانال رو عوض کن!او همیشه توصیههای قهوهای، ببخشید طلایی، میکرد...هشتگ: رجبی # نیکولای_آبی بخوانید, ...ادامه مطلب
یک وقتهایی زودتر از من میخوابد. میگوید تا تو صورتت را پاک کنی من هفت پادشاه را خواب دیدهام. راست هم میگوید. اینجور وقتها کنار میز آرایش، روی زمین مینشینم و چند دقیقهای به نفس کشیدنش نگاه میکنم. در سکوت به صدا و تصویر دم و بازدمش خیره میشوم و به این فکر میکنم که بالا و پایین شدن قفسهٔ سینهاش زیباترین فراز و فرود جهان من است... # نیکولای_آبی بخوانید, ...ادامه مطلب
متاسفانه میزان علاقهام به بچهها با میزان علاقهام به پدر و مادرشان رابطهی مستقیم دارد؛ یعنی بچهای را که پدر و مادرش را دوست دارم بیشتر از بچهای که پدر و مادرش را دوست ندارم، دوست دارم! که خب چیز قشنگی نیست! # نیکولای_آبی بخوانید, ...ادامه مطلب
- یک صبح سرد پاییزی بود که اینطور شد. چطور؟ خواستم از تخت بلند شوم و به آشپزخانه بروم و کتری را روشن کنم اما... دست و پاهایم آنقدر درد میکرد که فکر کردم شاید توی خواب بلایی سرم آمده، عضلاتم گرفته، از تخت افتادهام و... ولی من فقط خوابیده بودم و صبح بیدار شده بودم و بعدش دست و پاهایم درد گرفته بود.- بدنم درد میکرد، خسته بودم، زور انجام دادن خیلی از کارها را نداشتم. یک نفر گفت برو پیش دکتر فلانی که متخصص همیوپاتی است. رفتم. دکتر از لای بند و بساطش یک قرص اندازۀ گردی تهِ سوزنتهگرد درآورد و با موچین گذاشت زیر زبانم و گفت: «برو که خوب شدی. دو ماه بعد بیا.» من خوب شدم؟ معلوم است که نه!- دو ماه بعد رفتم. دکتر از اینکه قرص فسقلی و رژیم غذایی عجیب و غریبش جواب نداده بود، تعجب کرد. گفت: «پس مشکل از صفراست. بدنت به اندازۀ کافی صفرا تولید نمیکند. باید صفرای مصنوعی بخوری.» آن هم چه صفرایی؟ صفرای گاو تگزاسی! به دوستمان که تگزاس زندگی میکرد گفتیم بگردد قرص صفرای گاو تگزاسی پیدا کند و برایمان بفرستد. فرستاد. من خوب شدم؟ معلوم است که نه!- بیخیال دکتر همیوپاتی شدم و از یک فوق تخصص روماتولوژی وقت گرفتم. آزمایش پشت آزمایش، عکس پشت عکس؛ نتیجه؟ روماتیسم و بعدش هم داروهای قویِ روماتیسم. من خوب شدم؟ معلوم است که نه!- دکتر را عوض کردم. یک بار، دو بار، ده بار. بعدیها گفتند روماتیسم نیست و بیخود یک سال و نیم خودت را بستهای به داروهای پیرزنهای روماتیسمی. گفتند یک جور مشکل عصبی است به اسم فیبرومیالژیا و بعد شروع کردند به خوراندن داروهای ضد استرس و ضد افسردگی به من. هی دوزهای بالاتر، هی تعداد بیشتر. من خوب شدم؟ معلوم است که نه!- دکتر بعدی گفت: « حالا که داری داروهایت را میخوری، طب سوزنی هم برو. , ...ادامه مطلب
من آدم نشانههای کوچکم. یعنی چه؟ یعنی برای اینکه به خدا باور داشته باشم لازم نیست با عصا دریا را بشکافند یا یک نوزاد تازه به دنیا آمدهی سخنگو را نشانم بدهنم، همین که میبینم ناخنهایم بلند میشود یا پای شکستهی دوستم جوش میخورد و درست میشود، ایمان میآورم. من برای اینکه حس وطنپرستیام گل کند و اشک توی چشمانم حلقه بزند، لازم نیست تاریخ دو هزار و پانصد سالهی کشور را ورق بزنم یا به تکتک شهرها و روستاها سفر کنم، همین که خوانندهای، حتی درجه چندم، توی دو ثانیه از موزیک پنج دقیقهایاش به ایران بگوید «خانه» گریهام میگیرد.من برای اینکه دلتنگ کسی بشوم لازم نیست تمام خاطرات مشترکمان را مرور کنم یا گالری گوشیام را به دنبال عکسهای دونفره با او شخم بزنم، همین که کسی شبیه به او سرفه کند، تمام دلتنگی عالم آوار میشود روی دلم.من آدم نشانههای کوچکم و همین نشانهها، ریز ریز جمع میشوند و شب و روزم را پر از خندههای بزرگ، گریههای بزرگ، ترسهای بزرگ و شوقهای بزرگ میکنند... # نیکولای_آبی بخوانید, ...ادامه مطلب
قدیمها که در یک ماهنامه مینوشتم، یکی از عجیبترین آدمها به نظرم کسانی بودند که برای مشاور روانشناس یا مشاور حقوقی مجله نامه میفرستادند و میگفتند با همسرشان اختلاف دارند و چه کار باید بکنند؟ بعد ی, ...ادامه مطلب
کنار جالباسیِ ورودی خانهمان تابلویی داشتیم که روی آن نوشته شده بود «خدا». اما نمیدانم چرا، به طرز عجیبی هیچوقت نمیدیدیمش و فقط گهگاهی برای گردگیری سراغش میرفتیم. چند روز قبل تابلو را برداشتم و روی ستونی کنار میز آشپزخانهمان نصب کردم. حالا خدا هر روز با ما صبحانه میخورد، تلویزیون میبیند، زیر باد کولر مینشیند و لابد وقتی که ما خوابیم یواشکی میرود سر یخچال و کمی شیرکاکائو برای خودش میریزد. خدا هم دل دارد به هر حال!, ...ادامه مطلب
بالکن ما مشرف به خانهای قدیمی است که چند اتاق دارد. توی یکی از اتاقهایش تخت بزرگی گذاشتهاند و روی تخت پیرمردی خوابیده که بیماری صعبالعلاجی دارد. در خانه، دختر جوانی زندگی میکند که موهای زیبایی دا, ...ادامه مطلب
بیایید همین اول کار با هم روراست باشیم. حقیقت تلخ این است که کیفیت زندگیهایمان پایین آمده. دیگر نمیتوانیم فلان شامپوی خارجی را که موهایمان به آن عادت کرده بود بخریم؛ دیگر خریدن میوه از فلان مغازهی , ...ادامه مطلب
یک بار با فلانی منتظر تاکسی بودیم، هر ماشینی که جلوی پایمان ترمز میزد، من میگفتم: « مفهوم سلام تعریف . صادقیه؟» بالاخره بعد از سه چهار ماشین، یک نفر سوارمان کرد. فلانی خندید و گفت: «حالا اینقدر مفهوم سلام تعریف نکنی، مفهوم چیزی تعریف ن, ...ادامه مطلب
آدمها دو دستهاند. اول آنهایی که منحصربهفردند اما شما دوستشان ندارید. دوم آنهایی که دوستشان دارید اما شما را یاد یک نفر دیگر میاندازند، تکراریاند، کپیاند، کلیشهاند، مزخرفاند، لعنتیاند، لعنتی!# نیکولای_آبی Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب
تلخیاش این است که وقتی بلایی ناگهانی مثل زلزله اتفاق میافتد، به جای اینکه جانمان را برداریم و فرار کنیم، اول دنبال روسریمان میگردیم...,باورهایمان ...ادامه مطلب
ساعت از دو نیمهشب گذشته بود. خوابم نمیبرد. بلند شدم بروم یک قرص سرماخوردگی بخورم. آخر میدانید؟ من به اکثر قرصها حساسیت دارم. یا یک جایی از بدنم درد میگیرد بعد از خودنشان، یا خارش میگیرم، یا از حال میروم. حساسیتم به قرص سرماخوردگی از نوع از حالرفتگی است. یعنی طوری بیهوش میشوم که بعد از هفت-,شمشیرهایمان,غلاف,کردیم ...ادامه مطلب
یک روز یکهو صدای آشنای کسی را پشت سرت میشنوی: «ببخشید خانوم، خیابون رامین کجاست؟». توی یک لحظه به این فکر میکنی که برگردی و با سیلی در گوشش بزنی یا محکم در آغوشش بگیری و شکایت تمام سالهای دوری را سرش بریزی؟! اما وقتی برمیگردی، غریبهای را میبینی با لهجهای آشنا. لهجهای که انگار هیچطوری فرامو, ...ادامه مطلب
من آخرین مسافر ونی بودم که نه نفر بقیهی مسافرهایش را اعضای یک خانواده تشکیل میدادند. این را با فضولی نفهمیدم، بلکه در طی مسیر پر ترافیکمان با تک تک اعضای این خانواده و حتی بقیهی قوم و خویششان که در شهر دیگری بودند، آشنا شدم. توجه شما را به گوشهای از مکالمات این نه نفر در طول مسیر، و البته با صدای بلند، جلب میکنم. - ممد آقا ساعت چنده؟ - ندارم باباجان. سمیه بابا ساعت تو چنده؟ - سمیه خوابیده آقاجون. - حق داره خب. شلوغه. خسته شدیم. - به سعید بگیم بیاد تهران مسافر بزنه. خوبهها. - لازم نکرده. بذار زنشو بگیره بره خونه. هوا ننداز تو سر بچه. - آره والا اون مر, ...ادامه مطلب