من آخرین مسافر ونی بودم که نه نفر بقیهی مسافرهایش را اعضای یک خانواده تشکیل میدادند. این را با فضولی نفهمیدم، بلکه در طی مسیر پر ترافیکمان با تک تک اعضای این خانواده و حتی بقیهی قوم و خویششان که در شهر دیگری بودند، آشنا شدم. توجه شما را به گوشهای از مکالمات این نه نفر در طول مسیر، و البته با صدای بلند، جلب میکنم.
- ممد آقا ساعت چنده؟
- ندارم باباجان. سمیه بابا ساعت تو چنده؟
- سمیه خوابیده آقاجون.
- حق داره خب. شلوغه. خسته شدیم.
- به سعید بگیم بیاد تهران مسافر بزنه. خوبهها.
- لازم نکرده. بذار زنشو بگیره بره خونه. هوا ننداز تو سر بچه.
- آره والا اون مریم بیچاره پوسید تو چشم انتظاریش.
- چادرتو سرت کن خانوم!
- وا اینجا که کسی نیست.
- تهرانه ها!
- زهرا یه چیز به داداشت بگو دیگه.
- ممد آقا اشتباه میکنم؟
- سرت کن دختر حرف نزن.
- آقا محسن اون سالها که شما اینجا بودی اینطور بود؟
- نه والا.
- سمیه بابا جان رسیدیم؟
- سمیه خوابه آقاجون.
- عروس دایی، سمیه رو بیدار کن ببین کی میرسیم.
- ....
نیکولا...برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 179