- یک صبح سرد پاییزی بود که اینطور شد. چطور؟ خواستم از تخت بلند شوم و به آشپزخانه بروم و کتری را روشن کنم اما... دست و پاهایم آنقدر درد میکرد که فکر کردم شاید توی خواب بلایی سرم آمده، عضلاتم گرفته، از تخت افتادهام و... ولی من فقط خوابیده بودم و صبح بیدار شده بودم و بعدش دست و پاهایم درد گرفته بود.
- بدنم درد میکرد، خسته بودم، زور انجام دادن خیلی از کارها را نداشتم. یک نفر گفت برو پیش دکتر فلانی که متخصص همیوپاتی است. رفتم. دکتر از لای بند و بساطش یک قرص اندازۀ گردی تهِ سوزنتهگرد درآورد و با موچین گذاشت زیر زبانم و گفت: «برو که خوب شدی. دو ماه بعد بیا.» من خوب شدم؟ معلوم است که نه!
- دو ماه بعد رفتم. دکتر از اینکه قرص فسقلی و رژیم غذایی عجیب و غریبش جواب نداده بود، تعجب کرد. گفت: «پس مشکل از صفراست. بدنت به اندازۀ کافی صفرا تولید نمیکند. باید صفرای مصنوعی بخوری.» آن هم چه صفرایی؟ صفرای گاو تگزاسی! به دوستمان که تگزاس زندگی میکرد گفتیم بگردد قرص صفرای گاو تگزاسی پیدا کند و برایمان بفرستد. فرستاد. من خوب شدم؟ معلوم است که نه!
- بیخیال دکتر همیوپاتی شدم و از یک فوق تخصص روماتولوژی وقت گرفتم. آزمایش پشت آزمایش، عکس پشت عکس؛ نتیجه؟ روماتیسم و بعدش هم داروهای قویِ روماتیسم. من خوب شدم؟ معلوم است که نه!
- دکتر را عوض کردم. یک بار، دو بار، ده بار. بعدیها گفتند روماتیسم نیست و بیخود یک سال و نیم خودت را بستهای به داروهای پیرزنهای روماتیسمی. گفتند یک جور مشکل عصبی است به اسم فیبرومیالژیا و بعد شروع کردند به خوراندن داروهای ضد استرس و ضد افسردگی به من. هی دوزهای بالاتر، هی تعداد بیشتر. من خوب شدم؟ معلوم است که نه!
- دکتر بعدی گفت: « حالا که داری داروهایت را میخوری، طب سوزنی هم برو. این چینیها همیشه یکی دو قدم از ما جلوترند.» رفتم. گفت: «حجامت هم برو.» رفتم. گفت: «یوگا هم برو.» رفتم. گفت: «مدیتیشن هم بکن.» کردم. گفت: «فلان کتاب را هم بخوان.» خواندم. گفت: «فلان فیلم را هم ببین.» دیدم. گفت: «برقص.» به همۀ سازهایش رقصیدم. خوب شدم؟ معلوم است که نه!
- این آخریها یک نفر گفت این همه سال الکی این طرف و آن طرف رفتی. مشکل از تیروئیدت است که کمکار شده. بیا این قرصها را بخور و فلان غذاها را نخور. یک کم که بگذرد وزنت پایین میآید، موهایت دوباره رشد میکند و دردهایت برای همیشه میروند گم و گور میشوند. این کارها را هم کردم اما خوب شدم؟ معلوم است که نه!
- تازگیها فهمیدهام نه روماتیسم دارم، نه تیروئیدم آنچنان افتضاح است، نه فیبرومیالژیا گرفتهام. فقط خستهام. یک نفر گفت اسمش سندروم خستگی مزمن است. به قول یک بندهخدایی مشکل نرمافزاری است، نه سختافزاری. درست هم نمیشود، باید باهاش کنار آمد. یاد آقای روانشناس مزخرفی افتادم که چند سال پیش وقتی داشتم از درد دست و پایم زار میزدم، زل زد توی چشمهایم و گفت: «این دردها وجود خارجی نداره. توهمه. ولش کن.» حالا ولش کردهام. خوب شدم؟ معلوم است که نه، اما دیگر به هم عادت کردهایم. با هم میخوابیم، با هم بیدار میشویم، با هم غذا میخوریم، کار میکنیم، حمام میرویم، میخندیم، گریه میکنیم، خرید و مهمانی میرویم و ورزش میکنیم؛ میدانم، شاید کمی زیادی صمیمی شدهایم. آنقدر که او من را نیلو صدا میزند و من او را دردک! اما چاره چیست؟ دردک دوست خوب من است که چهار سال پیش، وقتی یک شب خوابیدم و صبح بیدار شدم، به زندگیام آمد و دیگر نرفت...
برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 28