لبخندِ خوشرونژاد!

ساخت وبلاگ

دیدم که آقای فلانی توی غرفه نیست اما نتوانستم بروم. انگار وزنه بسته باشند به پاهایم. برگشتم و گفتم سلام. لبخند زد و جوابم را داد. پرسیدم آقای فلانی نیستند؟ باز هم لبخند زد و گفت خیر. انگار سوال‌هایم تمام شده باشد، شروع کردم همان سوال را مدل دیگری پرسیدن: «یعنی امروز نمیان؟ مطمئنید نمیان؟ فردا چطور؟ اگه زنگ بزنم؟ اگه بدونن من اومدم؟ و...» لبخند زد و گفت اگر کار مهمی دارید پیام بگذارید که بهشان خبر بدهم. باز هم توی تله افتاده بودم. کار مهمی نداشتم. حالا به‌جای سوال، باید دنبال یک کار مهم می‌گشتم. کلی به مغزم فشار آوردم تا بالاخره یکی دو بهانه جور شد و از دهانم درآمد. اول لبخند زد و بعد شروع کرد به جواب دادن آن بخش از کارهایم که جوابش را می‌دانست. نمی‌خواستم مکالمه را تمام کنم. باید یک کاری می‌کردم، باید بهانه‌ای برای حرف‌زدن پیدا می‌کردم. مثل وقت‌هایی که پروانه‌خانم، همسایه‌ی هفتاد ساله‌مان، از تنهایی می‌ترسد و به بهانه‌ی گرفتن نان و گوجه و تخم‌مرغ و هزار چیز دیگر، یک ساعت دم در می‌ماند و از هر دری حرف می‌زند. گفت «بفرمایید تو بشینید». نرفتم. دلم می‌خواست یک بار دیگر تعارف کند. مثل وقت‌هایی که مامان به پروانه‌خانم تعارف می‌کند و او همیشه بار دوم برای خوردن چای می‌آید داخل. اما او دوباره تعارف نکرد. فقط لبخند زد و منتظر ماند تا سوال بعدی‌ام را بپرسم. دیگر سوالی نداشتم. کاری نداشتم. حرفی نداشتم. حتی پنجره‌ای آن دور و بر نبود که زل بزنم بهش و بگویم «هوای خوبیه. نظر شما چیه؟». نگاهی به دیوارهای غرفه‌شان انداختم و گفتم «غرفه‌ی قشنگی دارین!». باز هم لبخند زد و تشکر کرد. دیگر باید می‌رفتم. پروانه خانم هم هرچقدر این پا و آن پا کند، آخرش مجبور می‌شود برود و شب را با تنهایی‌هایش صبح کند. اسمم را پرسید که به آقای فلانی خبر بدهد. اسمم را گفتم و بعد همانطور که لبخند می‌زد، خداحافظی کردم و دور شدم. کاش من هم اسمش را می‌پرسیدم. کاش می‌دانستم صاحب آن لبخندهای از ته دل، چه اسمی دارد. کاش به‌جای تمام آن سوال‌های کوفتی، فقط اسمش را می‌پرسیدم. فقطِ فقطِ فقط اسمش را!!!

نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 179 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 19:34