دختر چرخ‌وفلک‌ران

ساخت وبلاگ

روی پله‌ی سوم ایستاده بودم که گفت «یک، دو، سه» و چیلیک، ازم عکس گرفت. عکس را که دیدم چند لحظه‌ای ماتم برد. نمی‌شد اسمش را گذاشت دل‌گرفتگی یا تعجب یا هر چیز دیگر. دقیقا ماتم برده بود. من همین عکس را هفت سال پیش هم انداخته بودم. درست روی پله‌ی سوم. و آن دفعه شخص دیگری که دوستم بود و حالا نیست، «یک، دو، سه» گفته بود و چیلیک، عکس را گرفته بود.

ماتم برده بود و داشتم به قیافه‌ی خودم که به‌اندازه‌ی هفت سال عوض شده بود، نگاه می‌کردم. قیافه‌ی توی عکس با قیافه‌ی توی آینه خیلی فرق می‌کند. توی آینه که خودت را می‌بینی، همیشه همانی! همان که روز قبل بودی. همان که ماه قبل بودی. همان که سال قبل بودی. حتی همان که هفت سال قبل بودی. بعد یک‌هو یک عمر می‌گذرد و نمی‌بینی چقدر بزرگ شده‌ای. اما عکس طور دیگری است. یکدفعه چشمت می‌افتد به خود الانت. به خودت که حتی درصدی شبیه خود هفت سال قبلت نیست. چاق‌تر یا لاغرتر شده، شکسته‌تر شده، ایستادنش فرق کرده، نوع گذاشتن دست‌هایش دور کمرس فرق کرده، نگاهش فرق کرده و حتی لبخندش از تمام گلدان‌های کنار راهرو مصنوعی‌تر است.

هفت سال پیش درست لحظه‌ای که روی پله‌ی سوم ایستاده بودم فکر می‌کردم بیست و پنج ساله که بشوم، تمام دنیا نه، اما حداقل نصف دنیا را عوض کرده‌ام! فکر می‌کردم در بیست و پنج سالگی آن‌قدر آدم مهمی شده‌ام و آن‌قدر به آرزوهایم رسیده‌ام که بعد از آن باید فقط بنشینم و از چیزهایی که به‌دست آورده‌ام لذت ببرم. اما هفت سال گذشته، من بیست و پنج ساله‌ام و دقیقه به اندازه‌ی هفت‌هزار و هفتصد و هفتاد و هفت بار زندگی‌ام چرخ خورده. انگار که توی این هفت سال من را گذاشته باشند داخل چرخ و فلک و مدام توی یک جهت چرخانده باشند.انگار که هی چرخیده‌ام و آدم‌های اطرافم یکی یکی از توی چرخ و فلک ریخته‌اند بیرون، هی چرخیده‌ام و آرزوهایم یکی یکی ریخته‌اند بیرون، هدف‌هایم یکی یکی ریخته‌اند بیرون، انگیزه‌هایم، عشق‌هایم، رویاهایم و حالا یک دخترک بیست و پنج ساله‌ام که خالی و تنها روی پله‌ی سوم ایستاده و حتی استعداد واقعی‌خندیدن توی عکس را هم از دست داده...

گوشی‌اش را که از دستم گرفت، چند دقیقه‌ای می‌شد که ماتم برده بود. دلم نمی‌خواست هفت سال بعد باز هم همینجا باشم. دلم نمی‌خواست دنیا باز هم بچرخد و بچرخد و آخر هم خودم را بیندازد پایین و من لای پیچ و مهره‌های چرخ و فلک، تبدیل به استخوان‌خرده‌هایی بشوم برای باستان‌شناسان سه هزار سال بعد! باید محکم بنشینم. باید کمربند ایمنی‌ام را ببندم. باید یک نفس عمیق بکشم و بعد دکمه برعکس این چرخ و فلک لعنتی را فشار بدهم. این بار دنیا باید آن‌طور بچرخد که من می‌خواهم. درست در جهت آرزوهای الان من، می‌خواهم کاری کنم که هفت سال بعد ماتم نبرد. می‌خواهم «یک، دو، سه»ی عکس بعدی را همین الان بگویم و «چیلیک» اش را بگذارم برای آن موقع. می‌خواهم هفت سال بعد هر کس از آن راهرو رد می‌شود، روی پله سوم صدای قهقهه‌های واقعی یک دختر سی و دو ساله به گوشش برسد، دختری که خوب بلد است چرخ و فلک زندگی را بچرخاند، اصلا اسمش را هم می‌گذارم دختر چرخ‌وفلک‌ران!

نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 176 تاريخ : جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 20:46