چشمهایم را که باز کردم، سرش کمی آنطرفتر از من روی بالش بود. چرا اینجا بود؟ من چرا آنجا بودم؟ چرا روی یک تخت خوابیده بودیم؟ چند بار پلک زدم شاید تصویرش محو شود، نشد. یک پلک، دو پلک، ده پلک... ساعتش زنگ زد. دستش را دراز کرد و دکمه قطع ساعت را فشار داد. گفت: «صبح بخیر. چرا هنوز تو رختخوابی؟ پاشو بریم صبحونه بخوریم.» بریم؟ بخوریم؟ چرا باید با او صبحانه میخوردم؟ من که اصلاً عادت به صبحانه خوردن نداشتم. سر میز همانطور که لقمهاش را محکم و صدادار میجوید و با هر گاز زدنی یک فشار هم به مغز من میداد، گفت: «امروز کلاس داری یا نه؟ من ناهار نمیام. اگه خواستی، بهجاش شام بذار.» تا شب صدها چیز دیگر را هم با من چک کرد. کجا میروی؟ چیزی نمیخواهی؟ کی بر میگردی؟ چه فیلمی ببینیم؟ فلانی را کی دعوت کنیم؟ فردا بیایم دنبالت؟ مادرم این را گفت و پدرت فلان پیغام را رساند. نان نداریم و و و...
آخر شب هم سرمان را کنار هم روی بالش گذاشتیم و خوابیدیم. وقتی صدای خر و پفاش درآمد، آرام چشمهایم را باز کردم و از خودم پرسیدم: «من اینجا چه کار میکنم؟ نکند واقعا ازدواج کردهام؟!»
برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 58