او همه‌ی زندگی‌شان بود و من فقط دخترشان

ساخت وبلاگ

مریض که بیرون می‌آمد، نوبت ما بود. منتظر نشسته بودم که مرد و زن میانسالی با جعبه‌ای در دست وارد شدند. پشت سرشان دختر جوانی هم آمد. زن داشت گریه می‌کرد و مرد مضطرب بود. دختر پیش منشی رفت و گفت: «اورژانسیه، حالش بده.» منشی من را نشان داد و گفت: «نوبت ایشونه» سریع گفتم: «نه، نه، اشکالی نداره» و بعد بلند شدم که از سر کنجکاوی نگاهی بیندازم. توی جعبه گربه‌ی چاقی بیهوش افتاده بود و دستش را با پارچه‌ بسته بودند. یکی از آن طرف پرسید: «چی شده؟» دختر نگاهی به پدر و مادرش انداخت، بعد صدایش را کمی پایین آورد و گفت: «از پنج طبقه افتاده پایین!»

صدای شترق کوبیده شدنش روی زمین، توی گوشم پیچید. برگشتم و سر جایم نشستم. مریض بیرون آمد و آن‌ها همگی داخل شدند اما چند دقیقه بیشتر طول نکشید که از اتاق دکتر بیرون آمدند. توی دلم گفتم: «پس چی شد؟ چرا دستشو گچ نگرفتن؟ چرا به هوشش نیاوردن؟ چرا عملش نکردن؟»

زن میانسال هنوز داشت اشک می‌ریخت و مرد همانطور که عرق پیشانی‌اش را با آستین پاک می‌کرد، توی جیب‌هایش دنبال کارت بانکی می‌گشت. منشی اشاره کرد بروم توی اتاق. سبد طوطی‌ام را برداشتم و وارد شدم. قبل از اینکه در را ببندم، دختر جوان دستگیره را گرفت و گفت: «ببخشید، یه لحظه!» بعد رو کرد به دکتر و دوباره با تن صدای پایین گفت: «گفتین ۲۴ ساعت بعد بیاریمش. الان که مامان و بابا نیستن، می‌شه بهم بگین فردا قراره چی کارش کنین؟»

دکتر سرش را پایین انداخت. شبیه همه دکترهایی که توی فیلم‌ها از اتاق عمل بیرون می‌آیند و سرشان را پایین می‌اندازند و می‌گویند: «متاسفم...»

دختر بغض کرد و گفت: «آقای دکتر، نمی‌خواین بگین که خوب نمی‌شه؟!»

دکتر نفس عمیقی کشید و جواب داد: «بهتره اذیتش نکنیم. بعیده تا ۲۴ ساعت دووم بیاره.»

دختر دستش را گذاشت روی دهانش که یک وقت بغضش به هق‌هق تبدیل نشود. بعد همانطور که از اتاق بیرون می‌رفت، زیر لب گفت: «مامان و بابام داغون می‌شن. اون تمام زندگیشونه» و در را بست...

# نیکولای_آبی 

نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 124 تاريخ : چهارشنبه 26 مرداد 1401 ساعت: 15:16