جاده‌ای برای دو نسل

ساخت وبلاگ

بچه که بودم، یک وقت‌هایی مادربزرگم می‌گفت: «دلم می‌خواد همه‌چی رو بذارم و برم جایی که دست هیچ‌کی بهم نرسه.» معمولاً یا با یکی از دایی‌ها بحثش شده بود یا دلش از چیز دیگری گرفته بود. کوچک بودم و نمی‌فهمیدم این حرفش نمادین است؛ نیاز به تنهایی دارد، نیاز به زمانی برای خودش، بدون نگرانی برای این و آن، بدون کارهای خانه، بدون هر چیزی که فکر یا بدنش را درگیر کند. هربار که این حرف را می‌زد، با خودم فکر می‌کردم کجا می‌تواند برود که دست هیچ‌کس بهش نرسد؟ لابد می‌خواهد برود روستا، بعد آن جاده‌ای را که تهِ ته‌اش هیچ خانه‌ای نیست بگیرد و برود جلو. آن‌وقت تصویر او با چمدانی در دست می‌آمد توی سرم که داشت توی جاده خاکی روستا تک و تنها راه می‌رفت و به هیچ‌جا نمی‌رسید. این تمام چیزی بود که از حرفش می‌فهمیدم.

این روزها اما گاهی با تمام وجود، با تک تک سلول‌هایم حرفش را می‌فهمم. هروقت که از همه چیز و همه‌کس می‌بُرم حرفش را می‌فهمم. هروقت دلم می‌خواهد بروم جایی که دست کسی بهم نرسد حرفش را می‌فهمم. کجا؟ نمی‌دانم! چرا؟ نمی‌دانم! چطور؟ این را هم نمی‌دانم. فقط می‌دانم گاهی باید همه آدم‌ها و وسایل و کارها و فکرها را گذاشت و رفت. می‌دانم توی واقعیت نمی‌شود اما بدی‌اش این است که توی خیال هم نمی‌توانم این کار را بکنم. چون تنها تصویر ذهنی من از جایی که دست هیچ‌کس به آدم نرسد، همان جاده خاکی توی روستاست که هروقت بهش فکر می‌کنم و قدم‌زنان به آخرش می‌رسم، می‌بینم مادربزرگ با چمدانش چند قدم جلوتر از من هنوز دارد راه می‌رود...

# نیکولای_آبی 

نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 140 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 2:07