از صبح که بیدار شده بود، هرچیز دم دستش میدید تکهتکه و پاره میکرد. خانه پر شده بود از خردههای کاغذ و دستمال کاغذی و گردو و نان. هی جمع میکردم و هی میریخت. هی جمع میکردم و دوباره میریخت. کلافه شده بودم. او هم!
باباش که آمد خانه، با عصبانیت گفتم: «ببین خونهمون رو چی کار کرده! یه چیزی بهش بگو.»
نگاهم کرد و با تعجب گفت: «خونهمون؟»
شانههایم را بالا انداختم که پس چی. همانطور که بیتفاوت به ریخت و پاشها به طرف اتاق میرفت گفت: «اینجا خونهی اونم هست.»
همین یک جمله بس بود. یک وقتهایی یک جمله، یک کلمه، یا اصلاً یک حرف بس است که نگاهت را نسبت به چیزی عوض کند. تا آن روز فلفل فقط حیوان خانگی دوستداشتنیمان بود اما از آن روز به بعد شد یکی از اعضای خانواده که درست مثل ما حق داشت یک روزهایی خوشحال باشد و یک روزهایی ناراحت، یک وقتهایی منظم باشد و یک وقتهایی شلخته، توی خانه هیچ جای ممنوعی برایش وجود نداشته باشد و گاهی مثلاً گوشهی بالش گیر کند به چیزی و آن را بشکند، همانطور که گوشهی دست یا پای خودمان یک وقتهایی گیر میکند!
ایستاده بودم جلوی آشپزخانه و همانطور که رفتن او را به سمت اتاق نگاه میکردم، با خودم گفتم: «راست میگه خب. طوطی مگه آدم نیست؟ طوطی هم آدمه!»
برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 170