داشتیم پیتزا سفارش میدادیم که آمد داخل. لباس کثیف و درب و داغانی پوشیده بود. فکر کردم الآن است که بیاید سمتمان و خواهش کند برایش غذا بخریم، برای جهیزیهی دخترش پول بدهیم یا کمک خرج همسر سرطانیاش باشیم و چیزهای دیگر. اما یک راست رفت پای صندوق و گفت: «یه همبرگر با نوشابه.» صندوقدار برایش فیش صادر کرد و گفت: «سی و پنج تومن.» مرد نگاهی به دو تا اسکناس ده تومانی توی دستش انداخت. بعد دوباره نگاهی به منو انداخت و گفت: «یه ساندویچ کتلت، بینوشابه.» و بدون اینکه درخواست کمکی از ما یا صندوقدار یا هرکس دیگری بکند، فیش را گرفت و از مغازه بیرون رفت تا منتظر ساندویچش باشد. نمیدانستم اگر بقیهی پولش را حساب کنم، ناراحت میشود یا نه. ساکت ماندم و به این فکر کردم که کاش به جای همهی چیزهایی که در عمرم تجربه کردهام، همهی درسهایی که خواندهام و همهی مهارتهایی که یاد گرفتهام، فقط بلد بودم وردی بخوانم که کتلتهای داخل ساندویچش به همبرگر تبدیل شود. حتی همانطور بینوشابه...
برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 147