*
درست یک روز قبل از گرانی بنزین بود. از صبح سردرد داشتم اما کلاسهای آن روزم را نمیتوانستم لغو کنم. تاکسی اینترنتی گرفتم و سوار شدم. راننده یک آدم معمولی بود. یکی مثل من، یکی مثل شمایی که دارید این یادداشت را میخوانید. کار عجیب و غریبی هم نمیکرد. سلام داد و پایش را گذاشت روی گاز و راه افتاد. هنوز مسیر زیادی نرفته بودیم که ماشینی پیچید جلویمان و بعد بوق زد و دستش را آورد بالا. رانندهی تاکسی ترمز کرد، لبخند زد، دستش را به نشانهی «اشکال نداره» تکان داد و به مسیرش ادامه داد. کمی جلوتر پیرمردی با سرعت حلزونی داشت از خیابان رد میشد. رانندهی تاکسی ایستاد. غر نزد. بوق نزد. فحش نداد. ماشینهای کناری هم ایستادند. از پنجره نگاهی به هم کردیم و لبخند زدیم و بعد از رد شدن پیرمرد به راهمان ادامه دادیم. رانندهی تاکسی یک آدم معمولی بود اما این قدرت را داشت که با مهربانی و خوشرویی، سردرد مرا خوب کند و باعث سردرد ده نفر دیگر نشود.
*
درست یک روز بعد از گرانی بنزین بود. سرم درد نمیکرد و باید راهی جایی میشدم. باز هم سوار تاکسی شدم. این بار هم راننده یک آدم معمولی مثل خیلی از ما بود. عدهای از آدمهای معمولی مثل ما، خیابان را بسته بودند و با سنگ و چوب و شلنگ روی ماشینهای در حال حرکت میکوبیدند. قیافهشان عصبانی بود. راننده تاکسی پایش را گذاشت روی گاز و گفت حقشان است از رویشان رد شویم و خانوادهشان را به عزایشان بنشانیم. هرجا راه باز بود مارپیچ میرفت، به رانندهها و عابرهای دیگر فحش میداد و جواب فحشهایش را با فحش یا تکهپارههای ریز و درشتی میگرفت که گاهی به ماشینش برخورد میکرد. بالأخره رانندهی تاکسی من و سردرد بزرگی را که بین راه سوار شده بود، در مقصد پیاده کرد.
*
درست یک روز قبل از ترور سردار سلیمانی بود. یکی از آشناهای دورمان بعد از مدتها به ایران برگشته بود و همهی قوم و خویش داشتند زیر عکسش در اینستاگرام برایش قلب و بوسه میفرستادند و او را به خانهشان دعوت میکردند. به هر صفحهای سر میزدی گل بود و بلبل. عکسهای عاشقانهی دونفره، جشن تعیین جنسیت بچه، هدیهی تولد، عروسی، مسافرت، کلیپهای بامزه و هزار تا چیز دیگر. ناخوداگاه لبخند میآمد روی لبهایت که خدا را شکر حال همهمان خوب هم اگر نباشد، بد نیست.
*
درست یک روز بعد از ترور سردار سلیمانی بود. اینستاگرام را که باز میکردی، خبری از شادی نبود. هرکس با دندان بیخ گلوی یک نفر دیگر را گرفته بود و میخواست خفهاش کند؛ حتی اگر فامیل تازه از فرنگ برگشتهاش باشد. فروشگاههای اینترنتی در سکوت، سلبریتیها در حال بحث، آدمهای معمولی در حال تلاش برای کوباندن نظرشان توی صورت دیگران!
***
مدام با خودم فکر میکنم چه میشود که در عرض بیست و چهار ساعت و حتی کمتر، از آدمهای مهربانِ دوستدار همدیگر تبدیل میشویم به کسانی که میخواهند سر به تن دیگران نباشد؟ چه میشود که خیلی عادی، انگار که کار هر روزمان باشد، شروع میکنیم به دریدن همدیگر؟ مگر ما همانهایی نبودیم که تا دیروز جانمان برای هم در میرفت؟ چه شده که امروز میخواهیم جان همدیگر را بگیریم؟ از اینکه آخرش جنگ بشود میترسیم؟ مگر جنگ چیزی جز وضعیت کنونیمان است؟ من از ادامه دادن این جنگ خانگی میترسم. دلم میخواهد برگردیم به «یک روز قبل از...»، همدیگر را جدای از عقاید و اختلافهایمان دوست داشته باشیم، لبخند بزنیم و بدون فکر کردن به جنگی که شاید بشود و شاید هم نه، این شعر فروغ را زیر لب زمزمه کنیم: «گرچه پایان راه ناپیداست، من به پایان دگر نیندیشم، که همین دوست داشتن زیباست...»
نیکولا...برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 164