خُلیّت

ساخت وبلاگ

رئیس نیامده بود و هنوز کارمان برای آن روز شروع نشده بود. داشتم تند تند داستانی را که به ذهنم رسیده بود، توی دفترم می‌نوشتم. داستان‌ها اینطوری‌اند؛ اگر همان موقع دستشان را نگیری و به این دنیا نکشانی‌، قهر می‌کنند و می‌روند. من هم دست داستانم را گرفته بودم و داشتم کم کم به‌دنیایش می آوردم. یکهو گریه‌ام گرفت. پسره‌ی میز بغلی گفت: «چی شده؟ خوبی؟». با هن‌هن گفتم: «این بچه‌هه، شخصیت داستانم، خیلی گناه داره. دلم براش می‌سوزه...» و بعد بقیه‌ی اشک‌هایم را با شالم پاک کردم. پسره‌ی میز بغلی با دست زد روی پیشانی‌اش و بی‌صدا خندید و گفت: «واااااي! تو خیلی خُلی دختر!» همیشه همین کار را می‌کند. هروقت کاری می‌کنم که به نظرش عجیب می‌آید، دستش را می‌زند روی پیشانی‌اش و بی‌صدا می‌خندد و بهم می‌گوید «خل!». البته من ناراحت نمی‌شوم. چون می دانم داستان‌ها همینطوری‌اند. همان‌طور که به‌وسیله‌ی ما به‌دنیا می‌آیند، برای مشکلاتشان هم از ما جواب می‌خواهند. مثلا ممکن است یکهو بچه‌ی توی داستان سرش را بیاورد بیرون و با بغض زل بزند توی چشم‌هات و بگوید: «هوی! برا چی من انقدر بدبختم؟ هان؟» و تو از حجم بدبختی شخصیتی که خلق کرده‌ای گریه‌ات بگیرد. مجبور شوی بنشینی و های های زار بزنی. حالا دیگر فرقی می‌کند پسره‌ی میز بغلی چی صدایت کند؟ خل؟ خیلی خل؟ واقعا خل؟ یا هر نوع خل دیگر؟!

نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 179 تاريخ : دوشنبه 29 شهريور 1395 ساعت: 16:13