داشتم عکسهای لپتاپم را زیر و رو میکردم که رسیدم به یک عکس عجیب. کمی نگاهش کردم. یادم آمد. آقاجان بود، خوابیده روی تختی با ملافههای زرد گلگلی، رو به سقف. صورتش در عکس کامل معلوم نیست. آن قسمتی هم که معلوم است، واضح نیست. آن روزها تازه گوشی خریده بودم و کیفیت دوربینم خوب نبود. توی عکس فقط حجم ورمکردهی دستچپ آقاجان معلوم است و شکمش که از لاغری چسبیده به کمرش.
بعد از ظهر بود. دوست نداشتم بروم طبقهی پایین به آقاجان سر بزنم. میدانستم اگر بروم گریهام میگیرد و روحیهاش را خراب میکنم. بابا گیر داد که بیا برویم، خدا میداند آقاجانت چهار روز بعد باشد یا نه. رفتیم. دو تا صندلی گذاشتیم کنار تختش. سرش هنوز رو به سقف بود. بابا شروع کرد به شوخی کردن و حرفهای بامزه زدن. اینجور وقتها معمولاً خاطرهها را با هم قاطی میکند. خاطره برادرم را با من قاطی کرد و گفت: «آقاجون ببین کی اومده پیشت. نیلوفر. یادته میخواست بره کلاس اول کچلش کردیم بردیمش مدرسه؟» میخواستم بگویم دخترها را کچل نمیکنند و این خاطره دربارهی من نیست، اما نگفتم. میدانستم آقاجان توی آن حال اصلاً نمیداند من کی هستم و بابا کیست و مدرسه کجاست، حالا چه فرقی میکرد من توی شنیدههایش کچل باشم یا مو دار؟
آقاجان همانطور با صورت رو به سقف لبخندی زورکی زد و با صدایی که به سختی شنیده میشد پرسید: «خوبی؟,» بغضم گرفت. دو هفتهای بود کسی صدایش را نشنیده بود. مگر آخ و اوخ و نالهای از درد. نتوانستم جوابش را بدهم. خواستم دستش را ناز کنم اما ترسیدم. ترسیدم حس لمس بازوهایش توی ذهنم بماند و اذیتم کند. فقط به زور اشکهایم را قورت دادم، گوشیام را یواشکی کمی بالا آوردم و از آقاجان با شکم چسبیده به تخت و دستهای ورم کرده عکس گرفتم. انگار میخواستم بعدها که دلم تنگ شد، یا دل مامان یا هر کس دیگری برایش تنگ شد، سریع گوشیام را دربیاورم و بگویم: «آهای ببینید من چقدر زرنگم، چون تو لحظات آخر از آقاجون عکس گرفتم!» اما حالا یازده سال گذشته و حتی خودم جرئت نکردهام یک بار هم به عکس نگاه کنم...
فردای همان روز آقاجان رفت و آخرین چیزی که از او توی ذهن من مانده نه این عکس نصفه نیمه و تار، که لبخندی سخت و صدایی از ته چاه است: «خوبی؟,»
نیکولا...برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 178