شبهای رمضان به یکی از مؤسسههای بزرگ قرآنی میروم و برای بچهها قصه میگویم. بچههایی که پدر و مادرهایشان برای شرکت در جلسهی تفسیر آمدهاند و خودشان چون کوچکتر از آنند که حرف آدم بزرگها را بفهمند، در اتاق دیگری دور میز کوچکی جمع میشوند که من بروم و برایشان قصه بگویم، یا یک بازی دستهجمعی راه بیندازم یا کمکشان کنم فکر و خیالهای توی سرشان را به داستان تبدیل کنند. این کار را زیاد کردهام؛ منظورم وقت گذراندن با بچههاست. و همیشه بیشتر از اینکه چیزی به آنها یاد بدهم، ازشان چیز یاد گرفتهام.
نمونهاش همین چند روز قبل. جلسهی آدم بزرگها که تمام شد، به بچهها گفتم وسایلشان را جمع کنند که پیش پدر و مادرهایشان برویم. جلوی آسانسور مؤسسه ایستاده بودیم. خیلیهایشان بچههای کارمندان همان مؤسسه بودند. طول کشید تا آسانسور بیاید. رفته بود طبقهی چهار و ما طبقهی منفی دو بودیم.
یکی از بچهها گفت: «طبقهی چهار دفتر بابای منه.»
آن یکی گفت: «بابای من طبقهی یکه، عین درجهی یک!»
اولی گفت: «چهار از یک بزرگتره. پس بابای من بهتره.»
یکی از آن طرف گفت: «بابای من طبقه سه دفترشه.» و دنبال دلیلی گشت که بگوید سه از یک و چهار بهتر است. آسانسور هنوز نیامده بود. بحث بالا گرفته بود و تقریباً داشت دعوا میشد. هر کدام سعی میکرد بقیه را مجاب کند که بابای او از همهی باباهای دنیا مهمتر است. دختر کوچکی که از اول کنار من ایستاده بود و اصلاً در بحثها شرکت نمیکرد، با قیافهی حق به جانبی گفت: «چی میگین شماها الکی؟ بابای من سرایدار اینجاست. خونهمون هم همینجاست. بابای من از همهتون مهمتره!» همان موقع آسانسور رسید و او خیلی شاهانه به عنوان اولین نفر سوار آسانسور شد.
بچههای دیگر که انگار مغلوب شده بودند، سرهایشان را پایین انداختند و با یک آه جانسوز سوار آسانسور شدند. انگار غم دنیا نشسته باشد روی دلشان. چه فرقی میکرد بابایشان طبقهی اول کار کند یا سوم یا چهارم؟ خانهی آنها آنجا نبود و این برایشان بزرگترین شکست تاریخ بود!
من تمام مدت ساکت ایستاده بودم، نگاهشان میکردم و با خودم میگفتم کاش میشد بچهها همیشه همینقدر ساده بمانند. کاش هیچوقت از اینکه بابایشان سرایدار است خجالت نکشند یا پز رئیس بودن مامانشان را ندهند. کاش همینطور بی شیله پیله با هم دوست بمانند و یک روز بعد یادشان برود دیروز سر چه چیزی دعوا کردهاند. کاش...!
نیکولا...برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 175