دستکش

ساخت وبلاگ

می‌گویم: «بریم دستکش نخی بخریم؟ حوصله ندارم لاک‌هام رو پاک کنم.» می‌رویم. یک پنج تومانی به فروشنده می‌دهیم و دستکش را می‌گیریم. دم در مغازه وقتی دارم پلاستیکش را باز می‌کنم، می‌گوید: «افتاد. یه لنگه‌اش افتاد.» دستکش را برمی‌دارم. با نگاهش می‌پرسد حواست کجاست. قبل از اینکه با صدایش هم بپرسد، می‌گویم «یاد یه ماجرایی افتادم، حواسم پرت شد.»

سال اول دانشگاه بود. همان ماه‌های اول. پاییز بود اما هوا به زمستان می‌خورد. زمستان سال قبلش مامان دستکش‌های بافتنی‌ام را داده بود به کسی و وقتی گفته بودم برایم یکی از آن چرم‌ها بخرد، گفته بود گران است و تزیینی، به درد سرما نمی‌خورد! خانواده‌ای نبودیم که دستمان به دهنمان نرسد اما حساب خرج‌هایمان را داشتیم.

خون رقیقی داشتم و انگشت‌هایم تقی به توقی می‌خورد، یخ می‌کرد، بنفش می‌شد، بعدش سیاه، و من هر لحظه می‌ترسیدم نکند یکی یکی قطع بشود و بیفتد زمین! می‌خواستم زیر سنگ هم شده، دستکش بخرم. نگران بودم. توی دبیرستان یکی از همکلاسی‌هایم انگشت نداشت و من هروقت یخ می‌زدم، نگران می‌شدم.

مامان راست می‌گفت. دستکش‌های چرم گران بودند و دستکش‌های کاموایی چند وقتی بود که از مد افتاده بودند. دلم نمی‌آمد تمام پول تو جیبی یک ماهم را بدهم برای یک جفت دستکش. از خنزر پنزر فروشی‌های دم دانشگاه یکی از این دستکش‌های نخی نازک که خانم‌های محجبه توی تابستان دستشان می‌کردند، خریدم. از پوشیدنش بگی نگی خجالت می‌کشیدم. به مامان نگفته بودم. دستکش را می‌گذاشتم توی کیفم، از خانه که می‌زدم بیرون دستم می‌کردم تا ایستگاه اتوبوس. اتوبوس شلوغ بود، خجالت می‌کشیدم، دستکش را درمی‌آوردم و باز موقع پیاده شدن دستم می‌کردم تا جلوی در دانشگاه.

یکی از روزها که هوا زیادی سرد بود، به محض پیاده شدن از اتوبوس، یکی از همکلاسی‌هایم را دیدم. هنوز آنقدر صمیمی نبودیم که سلام علیک کنیم. او از آن طرف خیابان می‌رفت و من از این طرف. نمی‌دانم چرا پیش خودم فکر می‌کردم تمام حواسش به انگشتان من است. فکر می‌کردم اگر دستکش را دربیاورم و دستم کنم، می‌رود همه‌ی دانشگاه را پر می‌کند که این دختره‌ی دیوانه توی سرمای سگ‌لرز آخر پاییز، دستکش نخی دستش می‌کند. دستکش را گذاشتم توی جیب‌هایم و سعی کردم دستم را دورش مچاله کنم که کمتر یخ بزند. تمام مدت کلاس به انگشت‌های کبودم نگاه می‌کردم و با بغضی که داشت خفه‌ام می‌کرد به این فکر می‌کردم که چرا دستکش‌های چرم گرانند و چرا دیگر کسی دستکش کاموایی دستش نمی‌کند؟

پلاستیک‌ها را می‌دهم که بیندازد توی سطل زباله. دستکش‌های نخی را دستم می‌کنم. بدون نگرانی. انگار آدم بعد از یک سنی، ترس‌ها و خجالت‌هایش را یادش می‌رود. فقط بغض می‌ماند. بغض‌هایی که راه هر کدام را بگیری و تا ته بروی، می‌رسی به یکی از همین ترس‌ها و خجالت‌ها.

از کنار سطل برمی‌گردد طرفم و می‌پرسد: «چیزی شده؟»

ته مانده‌ی بغض‌ها را قورت می‌دهم و می‌گویم: «جالبه که این دستکش‌ها بعد از ده سال هنوز پنج هزار تومنن. نه؟»

 

نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 185 تاريخ : چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 ساعت: 21:50