گفته بودند فردا ساعت دوازده حاضر باش که برویم به یک رستوران زنانه. من چه کار کردم؟ هیچی! یک بلوز و شلوار ساده پوشیدم و آمادهی رفتن به رستوران زنانه شدم. چون حدس میزدم در رستوان باید غذا خورد و نهایتاً چون محیط زنانه است، قرار است مانتوهایمان را دربیاوریم. اما میدانید در آنجا با چه صحنهای روبهرو شدم؟ یک سالن صد و خردهای نفره جلوی رویم بود درست شبیه تالارهای عروسی. میزهای گرد زرق و برقی که رویشان پر از شیرینی و میوه بود و چند مهماندار که فرت و فرت برایمان چای و نسکافه میآوردند. هر میز را خانوادهای رزرو کرده بود. زنهای مختلف از خانوادههای مختلف، از نقاط مختلف شهر با قیافههای مختلف ورودی داده و وارد تالار شده بودند. خب شاید تا اینجایش زیاد عجیب نباشد. عجیبیاش از وقتی شروع شد که سالن تقریباً پر شد. خانمهایی که همه آرایشگاه رفته و موهایشان را شینیون کرده بودند شروع کردند به عوض کردن لباسهایشان. فضا دقیقاً شبیه یک جور عروسی بیداماد بود. بعد برقها را خاموش و رقصنور روشن کردند و یک دختر جوان دیجِی هم مشغول آهنگ گذاشتن و جَو دادن شد. خانمهای غریبه که تقریباً بین بیست تا هشتاد سال سن داشتند، ریختند وسط و مشغول رقصیدن شدند. در تمام این مدت من چه کار میکردم؟ هیچ کار نمیکردم، چون توی شوک بودم. حتی زمانیکه صد و خردهای خانم غریبه با هم دوست شدند و کنار هم ناهار خوردند و خندیدند و برای هفتههای بعد قرار گذاشتند هم توی شوک بودم. حتی از هفتهی قبل که این اتفاق افتاد تا همین چند دقیقه قبل هم توی شوک بودم. میخواستم حالا حالاها توی شوک بمانم، چون فکر میکردم همهی اینها را خواب دیدهام اما یکدفعه زنگ زدند و گفتند: «فردا ساعت دوازده حاضر باش که برویم به یک رستوران زنانه.» من چه کار میکنم؟ هیچی! اگر فکر کردهاید لباس مجلسی میپوشم و آرایشگاه میروم و تا فردا جلوی آینه تمرین رقص میکنم، سخت در اشتباهید. من باز هم بلوز و شلوار سادهای میپوشم و به آمادهی رفتن به سرزمین عجایب میشوم.
نیکولا...برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 174