لطفاً چروک نشوید

ساخت وبلاگ

مامان دارد آب پرتقال می‌گیرد، هنوز نیم کیلو هم نشده که دستش خواب می‌رود. می‌آید کنارم می‌نشیند برای استراحت. یادم می‌افتد بچه که بودیم همه‌ی انارهایم را می‌دادم مامان آب‌لمبو کند. می‌گویم: «من بقیه‌اش رو بگیرم؟» می‌گوید: «نه.». بابا صدا می‌زند: «اوکی رو بزنم؟» جواب می‌دهم: «آره.» با نگرانی می‌پرسد: «بزنم؟ کلا پاک نشه یهو؟» می‌گویم: «نه. بزن.» مامان شروع کرده به بازگو کردن حرف‌های سمانه‌خانم. دارد از خاصیت پرتقال می‌گوید. به چروک‌های دور لبش نگاه می‌کنم، چروک‌های گردنش، چروک‌های زیر چشمش. دلم می‌گیرد. به رنگ چشم‌هایش نگاه می‌کنم. راستی کسی نمی‌داند چرا هر چه سن آدم‌ها بالاتر می‌رود، رنگ چشم‌هایشان شیشه‌ای‌تر می‌شود؟ بابا می‌گوید: «آخیش. بالاخره تموم شد.» بعد دستش را از کتف تکان می‌دهد. لابد کتفش درد می‌کند. به اندامش نگاه می‌کنم. پیراهنی را که پوشیده، خودم برایش خریده بودم؛ اما حالا بعد از چند وقت یا پیراهن بزرگ شده، یا بابا کوچک. بغض تا زیر پلک‌هایم می‌آید.  با خودم می‌گویم کاش هنوز کوچک بودم و می‌شد آرزو کنم که وقتی بزرگ شدم مخترع معروفی بشوم؛ کاش می‌شد رویایم اختراع چیزی باشد که مامان و باباها را همیشه جوان نگه دارد. بدون چروک، بدون کاهش وزن، بدون تغییر رنگ چشم، بدون درد، بدون بغضی برای بچه‌هایشان...

نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 171 تاريخ : پنجشنبه 25 بهمن 1397 ساعت: 3:46