جدیداً حافظهام خیلی خراب شده است. برای همین میخواهم اتفاقی را که دو روز پیش افتاد، تا یادم نرفته برایتان تعریف کنم.حدود ساعت دو بود که کسی از شمارهٔ ثابت زنگ زد، سلام و علیک کرد، خودش را معرفی کرد و کاملاً هم مشخص بود من را میشناسد. من میشناختمش؟ نه! نه صدایش، نه اسمش، نه شمارهاش. پرسید: «جلسهٔ ساعت چهار امروز با آقای دکتر رو که یادتون نرفته؟» همانطور که میشود حدس زد، یادم رفته بود. برای همین بهانهای آوردم و جلسه را دو ساعت عقب انداختم؛ به امید اینکه تا آن موقع یادم بیاید با چه کسی و دربارهٔ چی جلسه داشتهام.فرد مورد نظر از یک شمارهٔ موبایل لینک جلسه را برایم فرستاد. شمارهاش را داشتم؟ نه! ذخیره کردم و دیدم عکسش را هم نمیشناسم. با این وجود سر ساعت آماده شدم و نشستم پای لپتاپ که ببینم چه کسی از آن طرف گوگلمیت بالا میآید! با خودم گفتم طرف من را میشناسد، جلسه آنلاین است، من هم که حافظهام خراب است؛ پس احتمالاً جلسه کاری است و حاضر شدن در آن آسیبی بهم نمیرساند.ساعت شش جلسه شروع شد. آقای دکتر فلانی آمد روی صفحه و تازه یادم افتاد بندهخدا کلی توضیح داده بود که مسئول دفترش زنگ میزند و جلسه را هماهنگ میکند. البته فقط تا همینجایش را یادم آمد؛ چون همان لحظه آقای دکتر پرسید: «خب، به موضوعی که گفته بودم، فکر کردین؟» من که اصلاً یادم نمیآمد موضوع چیست، گفتم: «اول مایلم نظر شما رو بشنوم...» # نیکولای_آبی بخوانید, ...ادامه مطلب
مسئول باجه که ظاهر موجه و شیکی داشت، کارت بیمهٔ هنرمندانم را گرفت و گفت: «حالا هنرت چیه؟» گفتم: «داستان مینویسم.» گفت: «مگه نوشتن هم هنر میخواد؟ فکر کردم بازیگری، خوانندهای، چیزی هستی!» و پوزخند زد. من فقط لبخند زدم. به این برخورد و به این سوالها عادت داشتم.یاد حسین افتادم. پسر فروشندهای که زیر ابرویش را برداشته بود، موهایش را چسب مو میزد و پیراهن تنگ و شلوار پاره میپوشید. هشت نه سال پیش ازش یک کوله خریده بودم. وقتی فهمید برای بچهها مینویسم، چشمهایش برق زد. ذوق کرد، اسمم را در دفتر فروشگاهشان نوشت و بعد یک کیف رودوشی که با کوله سِت بود، بهم هدیه داد. تا چند سال بعد که شغلش را عوض کرد، هرچند وقت یک بار پیام میداد و میگفت: «سلام خانم نویسنده. کیفهاتون خوبن؟ اگه مشکلی هست، در خدمتم.» همین، نه چرت و پرت میگفت، نه حرف اضافه میزد. به قول خودش فقط میخواست حال یکی از اهالی هنر و کیفهایش را بپرسد.حالا هروقت یکی مثل مسئول باجهٔ بیمه با من رفتار میکند (که اتفاقاً تعدادشان هم کم نیست) بلافاصله یاد حسین میافتم و توی دلم میگویم: «حسین، هر کجا هستی درود به شرفت که هیچکس مثل تو قدر هنرمندان این مملکت را نمیداند.»راستی حال کیفهایم هم هنوز خوب است... # نیکولای_آبی بخوانید, ...ادامه مطلب
به نظرتان طوطیها هم گاهی توی فکر میروند و دلشان برای کسی تنگ میشود؟ مثلاً اگر صاحب جدیدشان در حال دیدن یک برنامهی تلویزیونی دربارهی طرز تهیه باقالاقاتق باشد، ممکن است با خودشان بگویند: «ئه، از این غذاها که مامانم میپخت، یادش بهخیر...»؟! # نیکولای_آبی بخوانید, ...ادامه مطلب
گفتم: چه خبر؟گفت: هیچی.گفتم: دیگه چه خبر؟گفت: عروسی خر! گفتم: ما هم دعوتیم؟گفت: قطعا! رفتم لباسهای مخمل خاکستریام را بپوشم که برویم عروسی...هشتگ: رجبی # نیکولای_آبی بخوانید, ...ادامه مطلب
موهایش را که بست، با خودم گفتم چطور میشود یک نفر هم با موی باز زیباترین آدم باشد هم با موی بسته؟ بعد به این فکر کردم که شاید بدون مو هم زیباترین آدم باشد، یا حتی بدون چشم، بدون لب، بدون گوش... از تصور قیافهاش خندهام گرفت. پرسید: «به چی میخندی؟» گفتم: «تو قشنگترین کور و کچل دنیا میشی.»گفت: «مرض» ض را طوری گفت که دلم برای حرف زدنش ضعف کرد. یعنی همه قشنگها ضهایشان را اینطور تلفظ میکنند؟ دوست داشتم تا ابد بگوید ض، بگوید ح، بگوید الف یا هر حرف باصدا و بیصدای دیگر. میتوانستم او را بیمو، بیچشم، بیگوش و بیدماغ تصور کنم اما بیزبان هرگز. او هیچوقت لال زیبایی نمیشد. آرام و زیر لب گفتم: «کاش هیچوقت لال نشی.» شنید اما هیچچیز نگفت. # نیکولای_آبی بخوانید, ...ادامه مطلب
وقتی شروع به نوشتن میکنم، همه حسهای توی وجودم را میریزم بیرون. غصههایم را میریزم وسط، نگرانیهایم، خوشحالیها و ترسهایم را هم. بعد بالای سرشان میایستم و چوب حراج میزنم به همهشان. جمعهبازار حسهایم را راه میاندازم که آدمها بیایند برای تماشا و بعد هرکس چیزی ازم بخرد. یکی تکهای غصه بردارد، یکی چند صد گرم ترس و آن یکی شادیها را بزند زیر بغلش و برود خانه. بعد بساطم را جمع میکنم، میروم که حساب کتاب کنم، مالیات جناب نوشتن را بدهم و خودم را برای شنبهبازار حسهایم آماده کنم. آخر میدانید؟ نوشتن شخصیت دوگانه مرموزی دارد. اربابی است که بیشتر وقتها به شدت بدجنس است و گاهی مهربان. معمولاً میخواهد من برده و بندهاش باشم. دستور بدهد از این بنویس، از آن بنویس، با این کلمه گریه کن و با آن جمله بخند، فلانی را توی نوشتهات بکُش و آن یکی را به ازدواج یکی دیگر دربیاور. هی دستور بدهد و من بدون اعتراض اجرا کنم. تا آنجا که خودش خسته شود، آن روی شخصیتش بالا بیاید، دستی بر سرم بکشد و به منی که آش و لاشِ نوشتن شدهام بگوید: «برای خودت خوبه.» # نیکولای_آبی بخوانید, ...ادامه مطلب
گفتم: تو نباید یک بار وقتی میآی خونه، برام هدیهی سورپرایزی بیاری؟ گفت: آخه من از این کارها بلد نیستم. مثلاً چی بگیرم؟ گفتم: چه میدونم! کتاب، اسمارتیز، کیک، از این جور چیزها. فردایش از خواب که بیدا, ...ادامه مطلب
قدیمها که در یک ماهنامه مینوشتم، یکی از عجیبترین آدمها به نظرم کسانی بودند که برای مشاور روانشناس یا مشاور حقوقی مجله نامه میفرستادند و میگفتند با همسرشان اختلاف دارند و چه کار باید بکنند؟ بعد ی, ...ادامه مطلب
کنار جالباسیِ ورودی خانهمان تابلویی داشتیم که روی آن نوشته شده بود «خدا». اما نمیدانم چرا، به طرز عجیبی هیچوقت نمیدیدیمش و فقط گهگاهی برای گردگیری سراغش میرفتیم. چند روز قبل تابلو را برداشتم و روی ستونی کنار میز آشپزخانهمان نصب کردم. حالا خدا هر روز با ما صبحانه میخورد، تلویزیون میبیند، زیر باد کولر مینشیند و لابد وقتی که ما خوابیم یواشکی میرود سر یخچال و کمی شیرکاکائو برای خودش میریزد. خدا هم دل دارد به هر حال!, ...ادامه مطلب
سیزده ساله بودم. یعنی سال 1383. خیلی از همسن و سالهایم تا حالا کلمهی «وبلاگ» به گوششان نخورده بود. «اساماس» تازه داشت مُد میشد و برای کسی مهم نبود وبلاگ چیست و به چه دردی میخورد. برادرم یک وبلا, ...ادامه مطلب
بیایید همین اول کار با هم روراست باشیم. حقیقت تلخ این است که کیفیت زندگیهایمان پایین آمده. دیگر نمیتوانیم فلان شامپوی خارجی را که موهایمان به آن عادت کرده بود بخریم؛ دیگر خریدن میوه از فلان مغازهی , ...ادامه مطلب
تجربه نشان داده در هر باشگاه ورزشی زنانهای، در هر کجای دنیا، همیشه زن چاقی هست که نه برای تناسب اندام به باشگاه میآید، نه برای سلامتی. این مدل آدمها فقط میآیند تا صبح به صبح لبخند خوشمزهشان را به دیگران ببخشند و به بقیهی زنها یادآوری کنند که چقدر زیبا شدهاند و چقدر رنگ موی جدیدشان قشنگ است و چقدر خوب وزن کم کردهاند و چقدر خواستنیاند و... به جرئت میشود گفت که این زنهای چاق خوشروی مهربان از همهی خانمهای حاضر در باشگاه زیباتر و از همهی آنها سالمترند!, ...ادامه مطلب
ازدواج یعنی حواست به بو گرفتن سطلزبالههای خانه باشد؛ حتی اگر در تمام بیست و خردهای سال مجردی، هیچوقت نفهمیدی سطلها کِی پر و کِی خالی میشوند., ...ادامه مطلب
گفت: بیا بگیر. گفتم: این چیه؟ گفت: جورابه دیگه. گفتم: چیکارش کنم خب؟ گفت: یه جا خوندم بوی تن معشوق باعث آرامش میشه. گفتم: بوی تن یا بوی پا؟ گفت: آخه فقط با خودم یه پیرهن آوردم و دو جفت جوراب. میشه , ...ادامه مطلب
در يكی از رستورانهای شهر جديد، غذای بینظيری پيدا كردهام به اسم «آش عباسعلی» كه البته بعد از يك بار نوشجان كردن، میتوانيد از روی صميميت «عباسعلی» خالی صدايش كنيد. به اين صورت كه میرويد رستوران و میگوييد: «عباسعلی دارين؟»، «يه عباسعلی داغ داغ لطفاً»، «عباسعلی چه گرون شده!»، «دو تا عباسعلی آماده كنين، میبرم!» و..., ...ادامه مطلب