داریم با هم کاردستی درست میکنیم. آخرین تکه کاغذرنگیاش را که میبُرد، تند تند چند بار قیچی را به هم میزند. سریع قیچی را از دستش میگیرم و میخواهم بگویم: «نه! نباید این کار رو بکنی! شب تو خونهتون دعوا میشه.» که یادم میافتد من تمام عمر حپاسم بود قیچیهارا با لبه باز بگذارم سر جایشان، همیشه حواسم بود هیچ عنکبوتی را نکُشم و از زیر هیچ داربستی رد نشوم، اما باز هم توی خانهمان دعوا میشد. با خودم میگویم: «اینها همهش خرافاته.» و قیچیرا بهش برمیگردانم که هرچقدر دوست دارم لبههایش را بهم بزند. اما ته دلم، آن گوشهموشهها، یواشکی دعا میکنم شب توی خانهشان دعوا نشود... # نیکولای_آبی بخوانید, ...ادامه مطلب