سر راه چشمم افتاد به کتابفروشی همان انتشاراتی که کتابم را چاپ کرده. میخواستم ببینم توزیعش شروع شده یا نه. رفتم داخل و پرسیدم: «سوفار زرین رو دارین؟» آقاهه دستش را به نشانهی فکر کردن گذاشت روی چانهاش، بعد گفت: «نویسندهاش کی بود؟» گفتم: «نیکبنیاد. نیلوفر نیکبنیاد» یک نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت: «خانوم این کتاب خیلی وقته چاپ نمیشه.» پرسیدم: «مطمئنید؟ من ,سفیه,اندر,عاقل؟ ...ادامه مطلب