نیکولا

متن مرتبط با «برای» در سایت نیکولا نوشته شده است

باقالاقاتق برای جناب طوطی

  • به نظرتان طوطی‌ها هم گاهی توی فکر می‌روند و دلشان برای کسی تنگ می‌شود؟ مثلاً اگر صاحب جدیدشان در حال دیدن یک برنامه‌ی تلویزیونی درباره‌ی طرز تهیه باقالاقاتق باشد، ممکن است با خودشان بگویند: «ئه، از این غذاها که مامانم می‌پخت، یادش به‌خیر...»؟! # نیکولای_آبی  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • کارت دعوت برای مهندس رجبی و بانو!

  • گفتم: چه خبر؟گفت: هیچی.گفتم: دیگه چه خبر؟گفت: عروسی خر! گفتم: ما هم دعوتیم؟گفت: قطعا! رفتم لباس‌های مخمل خاکستری‌ام را بپوشم که برویم عروسی...هشتگ: رجبی # نیکولای_آبی  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جاده‌ای برای دو نسل

  • بچه که بودم، یک وقت‌هایی مادربزرگم می‌گفت: «دلم می‌خواد همه‌چی رو بذارم و برم جایی که دست هیچ‌کی بهم نرسه.» معمولاً یا با یکی از دایی‌ها بحثش شده بود یا دلش از چیز دیگری گرفته بود. کوچک بودم و نمی‌فهمیدم این حرفش نمادین است؛ نیاز به تنهایی دارد، نیاز به زمانی برای خودش، بدون نگرانی برای این و آن، بدون کارهای خانه، بدون هر چیزی که فکر یا بدنش را درگیر کند. هربار که این حرف را می‌زد، با خودم فکر می‌کردم کجا می‌تواند برود که دست هیچ‌کس بهش نرسد؟ لابد می‌خواهد برود روستا، بعد آن جاده‌ای را که تهِ ته‌اش هیچ خانه‌ای نیست بگیرد و برود جلو. آن‌وقت تصویر او با چمدانی در دست می‌آمد توی سرم که داشت توی جاده خاکی روستا تک و تنها راه می‌رفت و به هیچ‌جا نمی‌رسید. این تمام چیزی بود که از حرفش می‌فهمیدم.این روزها اما گاهی با تمام وجود، با تک تک سلول‌هایم حرفش را می‌فهمم. هروقت که از همه چیز و همه‌کس می‌بُرم حرفش را می‌فهمم. هروقت دلم می‌خواهد بروم جایی که دست کسی بهم نرسد حرفش را می‌فهمم. کجا؟ نمی‌دانم! چرا؟ نمی‌دانم! چطور؟ این را هم نمی‌دانم. فقط می‌دانم گاهی باید همه آدم‌ها و وسایل و کارها و فکرها را گذاشت و رفت. می‌دانم توی واقعیت نمی‌شود اما بدی‌اش این است که توی خیال هم نمی‌توانم این کار را بکنم. چون تنها تصویر ذهنی من از جایی که دست هیچ‌کس به آدم نرسد، همان جاده خاکی توی روستاست که هروقت بهش فکر می‌کنم و قدم‌زنان به آخرش می‌رسم، می‌بینم مادربزرگ با چمدانش چند قدم جلوتر از من هنوز دارد راه می‌رود... # نیکولای_آبی  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • رجبی، برایم از تیرانوسورها بگو!

  • گفتم: من واقعاً از این همه بلاهای آسمونی و زمینی که سر آدم‌ها می‌آد، می‌ترسم. یعنی آخرش چی می‌شه؟گفت: اگه با هم یک‌دست و هم‌دل باشیم، می‌تونیم همه‌ی این‌ها رو پشت سر بذاریم.گفتم: از کجا می‌دونی؟گفت: ت, ...ادامه مطلب

  • کلاس نویسندگی خلاق برای کلیه‌ی جانوران عزیز

  • راهنمایی یا دبیرستان که بودیم، توی کتاب‌های درسی‌مان داستانی داشتیم از پسری که هیچ‌وقت انشا نمی‌نوشت اما همیشه از روی دفتر خالی، چنان انشایی می‌خواند که آب از لب و لوچه‌ی معلم و هم‌کلاسی‌هایش راه می‌ا, ...ادامه مطلب

  • رجبی، ایکس‌لارج‌ها برای تو!

  • گفت: کادو بهش کتاب بدیم.گفتم: آخه کتاب مناسب سن اون نداریم.گفت: یکی از همین کتاب‌ها رو بده بهش خب.گفتم: کتاب مثل لباسه. باید دقیقاً اندازه‌ی بچه باشه، وگرنه یا براش تنگ می‌شه یا گشاد.گفت: چه جمله‌ی قشنگی! و لباس پوشید که برویم کتابی به سایز یک بچه‌ی سه سال و نیمه بخریم., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها